دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

*

راه دوم؟


سلام

خوبید؟؟ 


راستش

اون روزی که بابا برگشتن ایران

وقتی رسیدم خونه

همین که درو پشت سرم بستم

نشستم روی زمین و های های گریه کردم 

(البته که توی راه هم همش زور می زدم که اشکام نیان پایین )

با همه وجود زار می زدم 

یکمی ترسیده بودم 

و بیشتر دلتنگ بودم 

همینجور گریه کرم تا ظهر شد و از خستگی خوابم برد

بیدار که شدم باز نشستم به گریه

حالا اشک نریز کی بریز 

از ته دلم گریه می کردم 

(از اعماق تَهَم )


از بابا خواسته بودم هروقت تونستن تماس بگیرن که خیالم راحت باشه

هروقت تماس می گرفتن باز داغ دلم تازه میشد و شدیدتر گریه می کردم 

کلی اعصاب اون بیچاره هم خرد شد 

باورتون میشه؟؟

حتی یه جایی پاشدم که چمدونامو ببندم و تا بابا نرفتن خودمو برسونم بهشون و باهاشون برگردم!!! 


باز تا شب همینجور گریه کردم تا شبم از خستگی خوابم برد

یه بار ساعت 12 و یه بارم ساعت 2 باز بابا تماس گرفتن که بگن رسیدن (اولی به تهران و دومی هم به خونه)

منم با اشک و آه و ناله و فغان خوابم برد


صبح که بیدار شدم

کاملاً سرشار بودم از انگیزه و پتانسیل بالایی داشتم برای اینکه بازم بشینم به زار زدن

و خب کار راحتی هم بود

اما یه لحظه نشستم و تونستم یکم منطقی با خودم فکر کنم

(که توی اون شرایط واقعاً ازم بعید بود)

با خودم گفتم دو راه دارم

1. می تونم بشینم بازم به گریه و زاری بگذرونم

2. می تونم دست بردارم از این کار و به خودم یادآوری کنم که من از همه چیز خبر داشتم و می دونستم راهی که انتخاب کردم پُر از تنهایی و دوری و سختیه

می دونستم قراره کیلومترها دورتر از عزیزترینهام که لحظه لحظه بیست و چند سال از عمرم رو باهاشون گذروندم باشم و قراره تنهایی از پس هر مشکلی بربیام

و اولین مشکلی هم که باید باهاش کنار میامدم همین تنهایی بود


اون موقع بیکار بودم

پس سرگرم شدن هم برام سخت بود

اما باید یه کاری می کردم تا بتونم از فکر و خیال بیرون بیام و سرِ پا شم


از شما چه پنهون، گند داشت از سر خونه و زندگیم درمیرفت 

اون موقع اسباب و اثاثیه نداشتم هنوز و هنوز هم توی خونم کارگر می رفت و میامد و کاراش تمام نشده بود

پس تا دلتون بخواد کثیف بود

فکر کردم این بهترین کاره که پاشم یکم به خونم برسم

پس دست به کار شدم

تا بعد از ظهر کل کارام طول کشید 

از یه طرف خستگی از کار باعث شد کمتر به ناراحتی و دلتنگیم فکر کنم

از یه طرف هم کار کردن توی خونه ی خودم باعث شد احساس استقلال رو با شدت هرچه تمامتر تجربه کنم و این خیلی برام خوشایند بود 

این کار نتیجه اش این بود که اول به خونم و بعد به استقلالم و بعد هم به تنهایی یجورایی علاقمند شم 


البته که دلتنگی هنوز که هنوزه اذیت می کنه 

اما سعی کردم با دلخوشیایی (هرچند کوچک و کم اهمیت) سر خودم رو گرم کنم

توی یه لحظه تصمیمم رو گرفتم که می خوام همینجور به ناراحتی و بی تابی کردن ادامه بدم و اعصاب خودم و خانواده ام رو خرد کنم

یا خودم رو جمع و جور کنم و شروع کنم برم دنبال اون چیزی که یک سال تمام براش برنامه ریزی کرده بودم

به خودم یادآوری کردم که اینهمه سختی و مصیبت رو تحمل نکرده بودم که بیام بشینم اینجا زانوی غم بغل بگیرم و بزنه یه مرضی هم بگیرم و دست از پا درازتر برگردم ایران و دوباره روز از نو روزی از نو

تازه با کلی خسارت جسمی و روانی و اعصابی و مالی!!!


می خوام اینو بگم که توی شرایط و موقعیت های سخت زندگی فقط کافیه چند لحظه به اعصاب و احساسات خودمون مسلط بشیم و منطقی فکر کنیم 

اینجور وقتا 2 راه پیش رومونه

اولی اینکه بشینیم و به مشکل پیش آمده فکر کنیم و هی عمق فاجعه رو برای خودمون بشکافیم و هی به صورتهای مختلف برای خودمون باز کنیم مسئله رو و هی غصه بخوریم

(که صد البته کار بســــــــــــــــــیار ساده ایه)

دومی اینکه سعی کنی سرپا بایستی و راهی رو پیدا کنی که بتونی با مشکلت اول کنار بیای و بعدم برای حلش (اگر حل شدنیه) یه فکری کنی

اگرم تصمیم و برنامه ای داری یا هدفی رو دنبال می کنی بچسبی بهش که پیشرفت در مسیر همین هدفت تحمل سختی و مشکلت رو برات ساده تر کنه

(که باز هم صد البته کار بســــــــــــــــــــــــــــــــیار مشکلیه)

حالا دیگه انتخاب با خود آدمه

راه ساده و بی حاصل؟؟

یا راه سخت با نتیجه ای هرچند کوچک در انتها؟؟


^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^


برای مخاطب خاص:

می دونم شرایط جدید زیاد از نظر روحی تحت فشار قرارت داده

اما تو هم فکر کن ببین راه سخت رو انتخاب می کنی یا راه ساده

فقط یادت باشه من فقط و فقط منتظر شنیدن خبرهای خوبم

غیر از این باشه خودت می دونی 


*pegi
















من به لبخندی از تو خرسندم...

*



سلام

خوبید؟؟ 


می دونید

نمی خوام از خودم تعریف کنم که بگم آدم با جنبه ای هستم یا خیلی روشنفکر و باحال و اینام و هرکی هرچی بگه می پذیرم و اصلاً سرم درد می کنه که یکی ازم ایراد بگیره و خدای انتقاد پذیریَم

نــــــــــــــه  

اصلاً هم اینطوری نیستم

اما اگر کسی بتونه قانعم کنه که کاری رو اشتباه انجام می دم یا اخلاق بد و ناجوری دارم یا عادت غلطی دارم یا رفتارم درست نیست یا هرچی

اگر بتونه قانعم کنه

حتماً تلاش می کنم تا درست کنم رفتار و اخلاقم رو


مورد دوم موضوع مورد نقده

گاهی بعضیا از یه چیزایی ایراد می گیرن

که هرچی با خودت فکر می کنه نمی فهمی که آخه این موضوع به این آدم چه ربطی داره؟؟!!!

یا یه چیزایی هست که نه تغییر پذیره و نه اصلاً لزومی داره کسی ازشون ایراد بگیره

فکر کن مثلاً از یکی ایراد بگیری که چرا قیافه ات اینجوریه!!! خب آخه این چیزیه که بشه نقدش کرد؟؟؟

 

مورد سوم آدم منتقده

از نظر من کسی اجازه انتقاد از دیگری رو داره که خودش به یه سطح قابل قبول شخصیتی و فکری و رفتاری و اخلاقی و فرهنگی و... رسیده باشه

نمیگم فقط آدمهای خفن و سطح بالا و حرفه ای باید انتقاد کنن

نــــــــــــــــــــه

گفتم در سطح قابل قبولی باشن

یعنی به یه قوام فکری و شخصیتی مناسب رسیده باشن

اینجور افراد مسلماً آدمهای شایسته ای برای انتقاد کردنن

و دیگه اینکه کسی که می خواد از دیگری ایرادی بگیره

باید به درجه ای از شناخت راجع به طرف مقابلش رسیده باشه

وقتی تو نمی دونی افکار طرفت چیه و اصلاً تو چه فازیه و تا حالا یک بار هم بطور جدی باهاش درباره هیچ موضوع جدی بحث و تبادل نظر نکردی و همه حرفاتون خلاصه میشه به حرفهای عادی و روزمره و مسخره بازی (که اونم بزور انجام میشه) دیگه به چه حقی راجع بهش قضاوت می کنی و نقدش می کنی؟؟

 

اینم بعنوان مورد آخر بگم و برم

انتقاد خوبه

سازنده باشه بهتره

اما بهترین انتقاد اینه که بتونی فقط و فقط 1 مورد برای ایرادی که به طرفت گرفتی دلیل بیاری که دست کم خودت رو قانع کنه

قانع کردن انتقاد شونده پیشکشت

  

  ^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 


این رو توی وبلاگ جناب مزخرف نویس دیدم 

پشت منو که لرزوند و اشک به چشمم آورد 

گفتم شاید به دل شما هم بشینه


* بچه ها شما هم نمی تونید وبلاگ من رو با IE باز کنید؟؟

کسی مشکل داره؟؟

اگه کسی تو فونت مشکل داشت و همه چی با حروف غیر قابل خوندن بود ، فقط کافیه رو صفحه right click کنید از قسمت encoding ، گزینه ی More و بعد( Unicode(UTF-8 رو انتخاب کنید تا درست بشه

باز هم با تشکر از یـــــک عزیز 


همین

GoOdLuCk

*pEgI 

*

تعطیلات شما چگونه به ... رفت؟؟


خب یادتونه که دیروز در کمال مسرت و شادمانی براتون از تعطیلات یهویی بوجود آمده گفتم؟؟ 

(طبق تحقیقات انجام شده کاشف بعمل آمد که یکی از سران حیدرآباد -نپرسید کی که نمی دونم- فوت کرده و کارمندای دولت و معلمای مدارس و استادای دانشگاه و ... اعلام کردن بخاطر شدت ناراحتی از وقوع همچین ضایعه اسف باری قادر به حاضر شدن سر کارشون نیستن!!! )


می خوام براتون تعریف کنم که من دیروز چگونه از تعطیلات خودم لذت بردم 

خب تا دم افطارش که به گرسنگی و حال نداشتگی گذشت 

همچین کمی مونده به افطار یه مرخصی اجباری بهم خورد که نمی دونی این مرخص اجباری اونم درست وقتی که افتادی روی غلتک و داری حالشو می بری چه ضدحالیه 

در همین راستا اعصابی داشتم در حد خفن 

پاچه می گرفتم این هواااااااااااااا 

حوصله هم که قربونتون روز روزونش نداشتم

وای به این دم افطار تارش 


خلاصه

از اونجایی که امروز امتحان داشتیم

سین (همکلاسیم) زنگ زد که من بیام باهام یکم درس کار کنی

با اینکه اصـــــــــــــــــــــــــلاً حوصله نداشتم

اما فکر کردم بد نیست بیاد بلکه منم سر ذوق بیام یه مروری کنم درسای قدیم رو 

این بود که گفتم بیا

حالا آمده دم در، با دوستش میلاد

درست وقتی که من و میلاد چشم تو چشم دماغ تو دماغ هم شدیم 

یهو سین عزیز یادش افتاد که بگه پگی ایراد نداره میلاد هم بیاد تو؟؟

!!!!! 

یه نگاهی بهش کردم 

گفتم نه بیاید تو

دوباره جلوی اون بدبخت بیچاره که همینطور هاج و واج دم در ایستاده بود برگشته میگه اگر مشکلیه بگو بگم بره هاااااا

گفتم بیاید تو خودت رو لوس نکن

آمدن تو و خدا می دونه که چقــــــــــــــــدر بخودم فشار آوردم تا 4 صفحه جزوه رو براش توضیح دادم  و داشتیم به لحظات هیجان انگیز آخرش نزدیک می شدیم که....

دیرریم دیری دیدیم دیدم 

دیرریم دیری دیدیم دیم

...

موبایلم زنگ خورد

جواب دادم 

می بینم خرده خانمه

میگه پگی دارم می میرم 

(این کلاً همیشه به ناله است)

میگم چته آخه؟؟

میگه دارم می میرم از بس بالا آوردم 

خب از پشت تلفن که کاری از دستم بر نمی آمد 

بهش گفتم یکم ORS درست کن بخور خوب میشی 

قطع کرده، 2 ثانیه بعدش زنگ زده گریه گریه که من دارم می میرم چکار کنم؟؟؟ 

گفتم باشه الآن بچه ها رو می فرستم بیان دنبالت ببرنت دکتر

خلاصه به چه ضرب و زوری اینا بهم رسیدن و بردنش بیمارستان بماند

وقتی برگشتن می بینم سین رو کارد بزنی خونش درنمیاد 

میگه پگی، میلاد نذاشت، اگرنه همون وسط بیمارستان اینقدر می زدم اینو که بمیره هممون راحت شیم 

(می گفت وقتی رسیدن به بیمارستان یهو خرده خانم زده زیر خنده و حالا نخند و کِی بخند که من نمیام دکتر بریم خونه- خنده های هیستریک که تا 2 شب ادامه داشت )

فکر کنید که ساعت 12 شبه و منم با احوالی که شرحش رفت  و خرده خانم که هم حال جسمیش بده و هم حال روحیش (رسماً زده بود به سرش) و سین که داره از عصبانیت خفه میشه  و میلاد بدبخت فلک زده که مونده این وسط و نمی دونه که اصلاً برای چی این وسطه !!!

دردسرتون ندم که  ساعت 1:30 سین و میلاد رفتن و به خرده خانم گفتم از اینجا تکون بخوری خودم می کشمت همینجا می گیری می خوابی که اگر شب حالت بد شد بتونم یه غلطی بکنم 

اونم که خوابید، تـــــــــــــــــــــازه ساعت 2 نشستم به درس خوندن!!! 

ساعت 3:30 خوابیدم


بازم بگید پاشو با دوست پسرت برو بیرون

آخه مگر این ذلیل نمرده ها برای آدم اعصاب می ذارن؟؟؟؟


8 پاشدم رفتم سر جلسه امتحان

تا 4 که کالج بودم خمیــــــــــــــــازه کشیدم 

اما جاتون خالی امتحانی دادم هلو 

(از این هلو جدیدا نه هااااا، از همون قدیمیای خودمون  )


تعطیلاتتون مشعوف!!! 



*pegi

*

!If only U can, beat




^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^


داشتم همیـــــــــــــــــــــــــنجور بُکُش می خوندم برای امتحان فرداهاااا 

یهو خبر از غیب رسیده که چه نشسته ای که فیتیله فردا تعطیله 


خرده خانم زنگ زده میگه پاشو با دوست پسرت برو بیرون حالشو ببر

میگم جان تو فقط منتظر بودیم یه تعطیلی گیر بیاریم

!!!

*

محض تنوع 

 

امرداد:
سمبل : شیر
عنصر :آتش
سیاره : خورشید
عضو آسیب پذیر : قلب و پشت بدن (پس بگو این کمردردای کذایی مال چین )
روز اقبال : یکشنبه (آخه اینجا تهطیله یکشنبه ها)
اعداد شانس : 8و9
سنگ خوش یمن : یاقوت ()
رنگ : زرد (اینو خودم قبلاً گفتم)
گل : آفتابگردان 
حیوان : گربه سانان(بخصوص شیر )
عاشق عاشق شدن است و معشوق خود را غرق هدایای خود می کند (این قسمت دومشو خالی می بنده )
تلاش می کند تا رابطه ی عاشقانه ی بی نقصی را خلق کند (اینو ولی راست میگه)

بقیه اش رو هم اینجا ببینید 

 

می دونید 

من عاشق ماه امردادم 

ماه تولدم 

نه فقط بخاطر این 

خودِ امرداد رو دوست دارم 

من عاشق خورشیدم 

عاشق آسمون صافِ صاف و آبی آبی 

گرمای امرداد بهم انرژی میده 

این ماه برام پر از هیجانه  

پر از عشق 

اونم از نوع تند و آتشین

نمی دونم چرا اما فکر می کنم رنگ این ماه پرتقالی خوشرنگه  

 

بعد از امرداد هم اردیبهشت رو خیلی دوست دارم 

لطافت و احساسات توی این ماه موج میزنه انگار 

رنگ این ماه هم بنظرم صورتیه  

 

شما چه ماهی رو دوست دارید؟؟ 

حستون توی کدومیکی از ماههای سال بهتر و دوست داشتنی تره؟؟  

  

 

  

*امشب دوست جون و آقای محترم دارن میان ایران 

میان تا زندگی مشترکشون رو رسمی کنن 

البته ۲ماه دیگه برمی گردن 

اما خب ۲ماه هم خیلیه 

دلم برای هردوشون تنگ میشه 

مسلماً برای دوست جون خیلی بیشتر  

نمیرم فرودگاه باهاشون 

به دوست جون گفتم دوست ندارم با اشک بدرقه اتون کنم 

اما اینم باعث میشه حال خوبی نداشته باشم

خلاصه که من سالم تحویل شما می دمشون 

هواشون رو داشته باشید 

اول می سپارمشون به خدا 

بعد به همه شما که توی ایرانید

 

 

*pEgI 

*

بر باد رفته 

 

همین جوری مثل بچه آدم ایستادمااااا

نه راه میرم

نه کسی از کنارم رد میشه

نه هیچی

یهو تعادلم رو از دست میدم و معلق می مونم وسط زمین و هوا 

آقای محترم میگه یه چندتا آجر بیارید من بریزم توی جیبای این بچه باد نبرتش 

 

وسط زمین و هوا گرفتنم 

اگرنه آوریل حسابی از خجالتم درمیامد 

آخه اون پشت سرم ایستاده بود

 

این عکس آوریله

یعنی خود خودش که نه

از خودش عکس نداشتم عکس دوستش رو گذاشتم   

خودش هم همین شکلیه فقط یه کوشولو لاغرتر 

  

 

عکس مشخصه؟؟؟ 

 کسایی که عکس رو نمی بینن لطف کنن یه سایت upload عکس معرفی کنن که فیل.تر نباشه  

من tinypic و imageshack رو امتحان کردم اما گویا مشکل دارن جفتشون 

 

این رو خیلی دوست داشتم، دانلودش کنید حتماً

 

*pEgI

*

 

 

از اینترنت تواشیح اسماءالحسنی و ربنای استاد شجریان و اذان مرحوم مؤذن زاده رو دانلود کردم دیروز 

چند دقیقه مونده به افطار روشن کردم بخونه

نمی تونید تصور کنید چه حالی شدم

اصلاً همه لذت افطار کردن به شنیدن این سه قطعه است 

دیشب بهترین افطار امسال رو داشتم 

 

 

 

 

 

* اونقدر مجذوب شده بودم که یهو به خودم آمدم دیدم دارم برای بار چندم گوش میدمشون  

دیشب یه چندباری اذان مغرب داشتم

 

 

  

 

واسه اطلاع دوستای عزیز : شجریان دقیقا قبل اذان شبکه یک ! 

 

با تشکر از شوکول عزیز

*

 

 

پشتی نیمکتی که روش نشستم کنده شده

تمام ساعت محکم بهش تکیه دادم که از جاش تکون نخوره

وقتی بلند میشم با صدای بلندی می خوره روی کفه نیمکت 

میام بگیرمش، محکم می خوره به پای پسر پشت سری 

میگم sorry 

میام بکشمش بالا روی نیمکت یهو از دستم در میره تالاپی میفته روی پاش 

میگم sorry 

دولّا میشم که برش دارم، اونم همزمان دولّا میشه

محکم کله هامون می خوره به هم 

اینبار دیگه از زور خنده حتی نمی تونم بگم sorry 

سریع از کلاس میام بیرون تا نزدم بیچاره رو ناقص کنم 

 

* اینو دانلود کنید جالبه

 

*PegI

*

 

 

سلام

خوبید؟؟ 

نماز و روزه هاتون قبول 

 

راستش یه چیز دیگه هست که یکم آزارم میده

گفتم بنویسم براتون ببینم ایراد از منه یا نه

 

مشکلم با ایناییه که اعتقاداتشون یهو می زنه بالا، یا فقط توی یه ایام خاص وجود داره

میگم حالا منظورم چیه

مورد اول رو از نزدیک تجربه دارم (عجب جمله بیخودی شد!!!)

دختری که تا 8 سالگی و 364 روزگی با پسر همسایه توی سر و کله هم می زدن و از سر و کول هم بالا می رفتن، اما از 9 سالگی حتی بزور جواب سلام پسره رو میده و ازش چادر سر می کنه و حتی دستکش دست می کنه که نگاه پسره مثلاْ‌ به دستهاش نیفته 

یهو همون همبازیِ تا دیروز میشه نامحرمِ امروز

من نمی دونم آخه فرق روز قبل با امروز چیه؟؟

یعنی توی 1 روز یهو یکی نامحرم شد؟؟!!!

بنظرم اینجور آدمها آدمهای دگمی هستن که یه خط رو می گیرن و ناآگاهانه و بی هیچ درک درستی از قضیه تا تهش میرن و هیچ انعطاف فکری هم برای تحلیل دلیلش ندارن

یعنی اگر بگی چرا؟؟ جوابشون همون چیزیه که بهشون دیکته شده

سخت بتونن چیزی از افکار خودشون بهش اضافه کنن

یه مشت حرف تکراری و کلیشه ای

بدون درک درست

بدون اینکه حتی لذتی از کاری که می کنن ببرن

 

دسته دوم توی ماه رمضون خیلی زیاد دیده میشن

کسایی که توی روزای عادی سال مثلاً حجابی ندارن، یا به خیلی چیزای دیگه معتقد نیستن

اما یهو توی ماه رمضون یاد این چیزا میفتن

تا دیروز *ون لخت می گشته هاااا

از امروز روسری می ذاره

از اون عجیب تر اینایی که فقط تا افطار این حجاب و اعتقادشون رو حفظ می کنن 

البته که اعتقاد و نظر هر کسی محترمه

اما خب آخه بابا جان بالاخره یا قبول داری یا نه

اگر قبول داری پس چرا بقیه روزا و وقتایی که روزه نیستی قبول نداری؟؟

اگر قبول نداری پس چرا توی ماه رمضون و وقتی روزه ای قبول داری؟؟
 

میگه می خوام برم تو کار این پسر عربه یکم اذیتش کنم

بعد میگه نه زبون روزه گناه داره

بعد دوباره میگه بذار پ.ریو.د که شدم اونوقت

!!!!

یعنی اونوقت گناه نداره؟؟

بعد حالا باز تا اینجاش قابل تحمله

این که میگه تو رو خدا تو هم با من روسری سر کن من تنهایی خجالت می کشم دیگه آخرِ احمقانه است

یعنی از اعتقاد و باور خودش خجالت می کشه

دنبال یه پا می گرده برای عمل به اون چیزی که خودش باور داره

(اصراراً می گفت روزه بی حجاب قبول نیستااااا)

خب سر نکن

مجبورت کردن مگر؟؟؟

این حس بهم دست میده که اینجور آدمها خودشون و دین و اعتقادشون رو به مسخره گرفتن 

انگار این کار رو از سر اجبار انجام میدن

 

البته که این نظر شخصیِ شخصِ شخیصِ بنده است و هیچ لزومی هم نداره که درست باشه

خدا رو چه دیدی

شاید کار اونهاست که درسته

اما هیچ رقمه تو کَتِ من نمیره 

والسلام 

 

GoodlucK

*PegI

*

منم بازی 

 

   

آریان عزیز به بازی دعوتم کرده:

اگر جای انسانهای اولیه بودی ترجیح می  دادی چه چیزایی زودتر کشف یا اختراع شن؟؟

(عنوان دقیقاً همین بود)

 

خب دیگه مقدمه نمی خواد، میرم سر اصل مطلب

 

اختراعات:

1. صابون و مسواک و خمیردندون

(آقای محترم به من میگه مأمور بهداشت

مسواکم صبح تا مسواک نزنم به هیچکس سلام نمی کنم و حرف نمی زنم

شبم مسواک نزنم صبح می خوام بمیرم خودم)

 

2. بالش و لحافم 

(باورتون میشه من لحافم رو با خودم از ایران آوردم؟؟

40 کیلو اضافه بار رو فکر  کردید از کجا آوردم؟؟)

 

3 . شُلوار لی و تی شرت 

(البته بی آستین باشه خیلی بهتره -همون تاپ خودمون-

یعنی لباس راحتتر از این میشه؟؟ 

من با شُلوار لی می تونم حتی بخوابم)

 

4. حوله و چتر

(از خیس شدن و خیس بودن بدم میاد شدیداً )

 

5. کامپیوتر با اینترنت

(wireless باشه بی زحمت)

 

6. موبایل

(برای اینکه از media player و دوربینش استفاده کنم

اگرنه استفاده خاص دیگه ای نداره)

 

7. موتور

(یه حالی میدهههههههه )

 

8. مام و اسپری و عطر و...

(بوی تلخ و خنک در اولویته )

 

9. عکس

(با هر مدل عکسی کلی حال می کنم، بخصوص قدیمیهای نوستالژیک)

 

10. کتاب

(کتاب شعر و دیوان هم باشه)

 

11. دمپایی روفَرشی

(اینقدر بدم میاد تو خونه پابرهنه راه برم... )

 

12. لاک سفید

 

13. کارت تبریک

(هدیه مورد علاقمه، هم برای دادن هم گرفتن)

 

کشفیات:

1. دردونه و مامان و بابا و... 

 

2. دوستهام

 

3. انواع و اقسام خوراکی و خوردنی 

(ماست و شکلات و ماسالادوسا* و منگو + منگو جوس (mango juice) هم باشه لطفاً

دوست جون و آقای محترم به این نتیجه رسیدن که من معده ام سوراخه!!!

بس که این دوتا تفاهم دارن لامصباااا)

 

4. خط و کلمه 

(کلاً هرچی که بشه باهاش انتقال افکار و اینا کرد)
 

دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه 

 

 ^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

1. دیشب جای همه اونایی که نبودن خالی بود

دوستای خوب و تراس با ویوی عالی و هوای محشر و صد البته کادوهای یکی از یکی بهتر!!!

بابت تبریکها هم ممنون

ان شاءلله قسمت شما بشه!! 

  

از بین تبریکا که از اقسا نقاط دنیا ارسال شد، این یکی از همه جالبتر بود 

 

2. با اجازه سید و رها و سمانه و هاD از طرف بنده دعوتن 

  

توصیه نوشت: هندوانه گندیده نخورید بد کوفتیه  

 

* ماسالادوسا یه غذای هندیه که من 23 سال تعریفش رو از مامان و بابا شنیدم و بعد از 23 سال آمدم اینجا خوردم

خیلی خوشمزه است. اگر از اینورا رد شدید امتحانش کنید حتماً 

 

 

 

GoodlucK 

*PegI

*pegi

سلام

خوبید؟؟

 

اول اینکه شروع ماه رمضان مبارک 

بعد اینکه هوس نموده ایم امروز یه بیوگرافی تصویری از *pegi بگذاریم

امید است که مقبول پسند همگان افتد!!!



ادامه مطلب ...

*

سلام

خوبید؟؟  

خب دیگه بسه بحث جدی  

یکم بذارید از اتفاقات ناب!!!ی که توی کالج میفته بگم براتون

 

اول اینکه با عرض شرمندگی کلاس ما نصفش افغانن، نصف دیگه اش عرب 

(اکثراً از عراق یا عربستان) 

(باور کنید دست من نبود

 

کلاً 7تا ایرانی هستیم، 4تا پسر، 3تا دختر

باز کلاً 5تا دختریم

3تا ایرانی، 2تا هندی

بعد کلاًتر، 70 نفریم توی کلاس 

 

اونوقت قسمت fun قضیه برادران همزبان افغانند!!!

که نمی دونم چرا هی یادشون میره زبانشون با ما یکیه

(البته که لهجه ما کجا، لهجه اونا کجــــــــــــــــــــــــــــــــا)

 

1. سر کلاس الکترونیک:

-استاد بعد از اینکه مسأله ای رو داده تا حل کنیم:

???all of you found the result

????every body understood

?????is there anyone who wants me to do it on the board

-یکی از برادران افغان:

no sir, we understood

-اون یکی برادر افغان

اِه، چَرا؟؟ پَیْسا گرفتَه بَذار کار کُنَه

من: 

خرده خانم

  

2. توی ELE-lab:

نشستم بین 2تا از برادران افغان

یعنی اول من نشستم وسطِ کلاس

بعد اون 2تا مجبور شدن بشینن دوطرفم

بعد بشدت مشغول صحبت با همدیگه بودن و جاتون خالی!!! از هر دری!!! هم سخن می گفتن 

منم کاملاً سیخ و مستقیم و بدون هیچ حرکتِ واکنشی میخ استاد شدم

یکدفعه یکیشون برگشته به اون یکی میگه:

راستی بعد از این کلاس دیگر کلاس نداریم، باید برویم خانَه

من (کاملاً یهو و بی مقدمه): جدی دیگه کلاس نداریم؟؟؟ پس General English چی؟؟ یعنی کلاسش تشکیل نمیشه؟؟

برادر افغانمون:  نه

بعد 2 ثانیه فکر کرد و قضیه رو برای خودش تحلیل کرد و بعد برگشته میگه:

یعنی شما فهمیدن کرد همه گپ های ما را؟؟؟

من:

 

مسخره ترینِ این عزیزان همزبان هم یکیشونه که اصراراً با همه دوستاش انگلیسی حرف می زنه

بعد اونا فارسی جواب میدناااااا  

باز این از رو نمیره 

بعد نه که منم ته شانس و بخت!!! 

از گند روزگار چشم این عزیز دل ما رو گرفته 

هی از اول تا آخر کلاس نگاه می کنه

بعد تا نگاهم بهش میفته لبخند ملیح می زنه و کراواتش رو صاف می کنه

خرده خانم هربار رسماً میمیره از خنده با این حرکتش 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^

 

* خرده خانم همکلاسیمه

کوشولو متولد 69، همسن دردونه است

یعنی رسماً جای بچه امه 

  

* ماسک، اگر از اینورا رد شدی آدرست رو برام بذار لطفاً 

 GoodlucK 

*PegI

 

 

 

 

  

 

 

 

 

یه "پا" که از شدت درد داره می ترکه 

یه "اعصاب" که شدیداً درب و داغونه و هی دنبال پاچه می گرده که بگیره 

یه "روحیه" که رفته تعطیلات و دور و بر ما نیست   

یه "افسردگی بیخود" که دلیل خاصی هم نداره

یه "دختر" که حوصله هیچ کدوم این مسخره بازیا رو نداره و می خواد که زودتر برگرده به حال عادیش 

لعنت به این روزای کذایی... 

 

*

 ول کن نیستیم

 

سلام

خوبید؟؟ 

 

اول اینکه بابت اون وُله پایین بســــــــــــــــــــیار معذرت می خوام

بچه ذوق زده شد نفهمید وسط بحث جدی که خودش راه انداخته نباید بساط نیناش ناش راه بندازه 

 

دوم اینکه دوست جون و آقای محترم از تمام دوستانی که از طریق تلفن، فکس، PM، E-mail، msg و کامنت تبریک گفتن، تشکر بسیار کردند و خیلی غلیــــــــــــــــــــــــــــظ فرمودند ان شاءلله قسمت شما هم بشه (جان عمه هاشون)

 

سوم اینکه بریم سر بحثمون

البته که دوست نداشتم ادامه بدم

اما انگار یکم سوءتفاهم یا سوءبرداشت پیش آمده برای دوستان

 

جناب سید عزیزمون فرمودند که این پستها توی وبلاگهای شخصی نویس نوشته میشه (که خب البته کاملاً درسته و من هم غیر از این نگفتم)

دیگه اینکه موافق این بود که کسی مشکلی رو که براش پیش آمده توی بلاگش بیان کنه و از دیگران نظر و کمک بخواد 

یا مثلاً نقطه جان عقیده داشت که این خوبه که مسائل رو برای دیگران مطرح کنیم تا نتیجه بهتری بگیریم

یا منم مجنون عزیز گفت شاید نویسنده فکر می کنه دیگران بیشتر از خودش می فهمن و می تونن یه راه حل خوب جلوی پاش بذارن

یا سارا خانم عزیزمان هم فرمودند که خواستن راه حل از دوستانی که تا حالا ندیدیشون گاهی خیلی شیرینه

یا مژده  جون گفت که اینجور بحثها اگر از راه منطقی پیش بره خوبه و باعث میشه آدم درگیر مسائل مفیدی بشه

یا مثلاً شوکول جان فرمودند تولد عید شما مبارک

که البته ربطی به بحث ما نداشت!!!! 

 

البته که فرمایش همه این دوستان صحیح

اما فکر کنم متوجه منظور من نشدید

یا من نتونستم درست توضیح بدم

من اصلاً منظورم کسایی نبود که مشکلی یا موضوعی رو مطرح می کنن و نظر یا همفکری دیگران رو می خوان

که اتفاقاً این خیلی هم خوبه 

خیلی وقتا شاید خیلیهامون از همین راه تونستیم برای موضوعی تصمیم خیلی خوبی بگیریم

 

عزیزان من!!!

منظور من کسایی بود که عقاید شخصیشون رو درباره شخصی ترین مسائلشون بیان می کنن و یجورایی اصلاً نظر کسی رو هم نمی خوان و بیشتر هدفشون اینه که عقیده خودشون رو توجیه کنن

درحالیکه اصلاً نیازی به بیان بعضی چیزا نیست که حالا آدم بخواد توجیهش هم بکنه

 

بعد بدیش اینه که بقول Ary@n عزیز یجوری متنشون رو می نویسن که آدم مجبوره یه چیزی بگه بهشون

اینجاست که اگر شما مخالف نظر نویسنده محترم باشید، یا به عقب موندگی متهم میشید یا هرزگی

 

نمی دونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟؟ 

کاش میشد برای مثال یه لینک این مدلی براتون بذارم تا ببینید چه غوغا و بلبشوی افتضاحی راه میفته اینجور وقتا

 داش آکل عزیز هم یه موضوعی رو گفت اونم اینکه هرکسی دید و  کانسپت خودش رو نسبت به قضایا داره 

کاملاً درست میگه

اما حرف من اینه که لازم نیست حتماً نظر و عقیده مون رو راجع به هر مسئله ای توی بوق و کرنا کنیم و اصرار هم داشته باشیم که خودمون و عقیده مون رو اثبات کنیم به زور

 

یه موضوع دیگه هم توی کامنتها بود که یکم باهاش مخالفم

مژده و سارای عزیز گفتن که هرکس اختیار وبلاگ خودش رو داره و نمیشه به آدمها خرده گرفت که چرا فلان چیز رو توی وبلاگشون می نویسن و بقولی 4دیواری-اختیاری

 

راستش با این قسمت اصلاً موافق نیستم

وبلاگ یک مکان مجازی عمومیه

وقتی شما افکار و احساساتت رو توی یک صفحه اینترنت می ذاری، درواقع داری با دیگران share می کنیشون

از اونجایی هم که حیات یه وبلاگ به خواننده ها و بیننده ها و کامنت گذارهاش بسته است، نمیشه گفت من هرچی دوست دارم می نویسم و نظر دیگران هم برام مهم نیست

 اگرنه که خب آدم یه دفتر صد برگ می گیره و حرفهاش رو اونجا می زنه و دیگه وسط وبلاگ جار نمی زندشون

 

بهرحال

از همه عزیزانی که لطف کردن و نظرشون رو نوشتن بسیار بسیار ممنون و متشکریم

هرچند که جای چندتا از دوستان هم که دوست داشتم بدونم نظرشون رو، خالی بود

 

GoodlucK 

*PegI

*

 خب که چی؟؟

 

سلام

خوبید؟؟ 

 

راستش یه مدته یه موضوعی هی روی اعصابم راه میره 

هی می خوام بنویسمش

هی میگم ولش کن

باز هی می خوام بنویسمش

باز میگم....

اما می نویسم

دوست دارم نظر شما رو هم بدونم

 

خیلی دیدیم توی وبلاگها که نویسنده یه موضوع رو مطرح کرده و نظر خواننده هاش رو خواسته

تا اینجاش ok

اما گاهی موضوع مورد بحث یه مسئله کاملاً شخصی میشه

میشه یه چیزایی که فقط و فقط به خود شخص مربوط میشه و یه مسئله کاملاً درونی و فردیه و به هیچکس دیگه مربوط نیست

 

e.g، اینکه من به وجود قدرتی برتر و ماوراء هر چیز موجود در این دنیا اعتقاد دارم یا اینکه معتقدم چنین نیرویی وجود نداره و همه چیز کاملاً تصادفی بوجود آمده، چه تأثیری می تونه توی افکار و احساسات شمای خواننده بذاره؟؟

یا اینکه من دوست دارم با دوست پسرم رابطه داشته باشم یا نه، چی ممکنه به خواننده وبلاگ من اضافه کنه یا ازش کم کنه؟؟

اصلاً چه فرقی داره به حال شماها؟؟

 

اینکه من بیام توی بلاگم نظر شخصی خودم رو راجع به یه موضوع شخصی بنویسم

بعد یا سعی کنم با عامی و عقب مونده خوندن دیگران کار خودم رو توجیه کنم، یا بقیه رو به نادانی و هرزگی و هزارتا چیز دیگه متهم کنم، واقعاً چه لطفی می تونه داشته باشه؟؟

 

بعد موضوع آزاردهنده تر اینه که اینجور وقتها خواننده ها دو دسته میشن

یه دسته موافق، یه دسته مخالف

دسته موافق با قربون صدقه تعریف و تمجید (گاه بیخودی) سعی می کنن بنحوی خودشون رو به خواننده بلاگ نزدیک نشون بدن (درحالیکه گاهی وقتها کاملاً حس می شه که طرف یا از کُل موضوع مورد بحث چیزی نفهمیده، یا کلی زور زده که خودش رو موافق نشون بده)

دسته دوم هم با انواع و اقسام ترفندها، از بحث منطقی و زبون خوش گرفته تا دعوا و بد و بیراه و توهین، سعی می کنن حالیِ نویسنده کنن که اشتباه می کنه

 

بعد این وسط نتیجه چی میشه؟؟

هیچی

نه کسی می تونه کسی رو قانع کنه

نه این وسط اطلاعات و آگاهی مفیدی جابجا میشه

نه تهش کسی به جایی میرسه

فقط یه مشت الفاظ و القاب محترمانه و غیرمحترمانه بین افراد رد و بدل میشه

 

خب حسن این کار چیه؟؟

یعنی من دوست دارم بدونم نویسنده های اینجور متنها دقیقاً از گذاشتن همچین پستی توی بلاگشون چه هدفی رو دنبال می کنن؟؟

دلم می خواد بدونم شما راجع به این مسئله چی فکر می کنید.

 

 

GoodlucK

*PegI

*

 منم بازی

 

سلام

خوبید؟ 

 سمانه عزیزم من رو به یه بازی وبلاگی دعوت کرده

"خاطرات 14 سال پیش"

 

راستشو بخواید اول کلی فکر کردم تا یادم بیاد اصلاً 14 سال پیش چند ساله بودم و کجا بودم و موقعیتم چطوری بود 

آخه می شناسید که حافظه منو

نگفتم؟؟

حافظه من با کُندُر کار می کنه که اونم یادم میره بخورم!!!! 

 

بهرحال بعد از کلی فکر و بررسی، یادم آمد که اون موقع من 10 ساله بودم و کلاس چهارم دبستان! 

 

از مدرسه که هیچوقت خاطره خوبی نداشتم و ندارم 

 

بهترین و صمیمیترین دوستم هم کسی بود که سایه همدیگه رو با تیر می زدیم و همش با هم جنگ و دعوا داشتیم 

 

توی خونه هم اون وقتا همش با دردونه سر دعوا و ناسازگاری داشتیم و چه بلاهایی که این فسقلی سرم نیاورد 

 

اما یه چیزی که خیلی روشن توی ذهنم آمد، اولین تجربه عشقی!!! بود که توی اون سن طعمش رو چشیدم

یادمه اون وقتا از یه پسره خوشم میامد که اسمش رضا بود

کشته مرده قیافه و استایلش بودم 

تیپش هم تو همون عالم بچگی بنظرم خوب میامد 

البته که هیچوقت جرأت نکردم جز به همون دوست صمیمیم قضیه رو بگم

اما قشنگ یادمه که سعی می کردم همش توی چشمش باشم و یجورایی توجهش رو جلب کنم 

هیچوقت نفهمیدم که متوجه اونهمه تلاش من شد یا نه

اما بهرحال اولین کسی بود که وقتی نگاهش بهم میفتاد هول میشدم و دست و پامو گم می کردم 

خوب یادمه که یه شعر 2 بیتی هم براش گفته بودم و نوشته بودم روی یه تکه کاغذ و ته کشو خرت و پرتهام قایمش کرده بودم  (شعرشم قشنگ یادمه، اما اگر فکر کردید میگم چی بود باید بگم سخت در اشتباهید. فکر کن که من اون مزخرفات رو اینجا بنویسم!!!)

که یه روز نمی دونم چی شد که بابا رفتن سر اون کشو و اون کاغذ کذایی رو پیدا کردن و بهم گفتن اولین و آخرین باری باشه که همچین چیزی توی وسایلت پیدا می کنم

 

این عاقبت اون عشق احمقانه بود و بعدم خیلی زود همه چیز فراموش شد

 چند سال بعدش که رضا رو دیدم کلی خودم رو بخاطر سلیقه بدم سرزنش کردم 

 

بهرحال این واضح ترین خاطره ایه که توی ذهنم مونده

 

نمی دونم کیا بازی نکردن 

اما هرکس بازی نکرده و دوست داره بازی کنه از طرف من دعوته 

 

 

*PegI

*

هرچه هستم 

 

ببین!

من اگر از تو خوشم میاد

یا حتی بهت علاقمندم

بخاطر همینه که هستی

یعنی تو رو اینجوری دیدم و به دلم نشستی

یعنی اگر به هر دلیل و به هر شکلی عوض شی

اینی که هستی نباشی

حتی اگر این تغییر کم و کوچک باشه

خب دیگه اون کسی نیستی که منو جذب کرده

حالا اگر قراره تو از من خوشت بیاد

منم توقع دارم از همینی که هستم خوشت بیاد

می فهمی

یعنی اگر من تغییر کنم که دیگه من نیستم

میشم یه آدم دیگه

میشم یه شخص متفاوت

خب دیگه چه فایده ای داره که تو خوشت بیاد یا نه

مثل این می مونه که بگی از یه آدم دیگه خوشم آمده

این کجاش لذت بخشه؟؟

من تو رو همینجوری دیدم و خوشم آمد

ترجیح میدم اونی هم که من رو می بینه و به دلش می شینم

من رو همینی که هستم بخواد

نه اونی که خودش دوست داره

می فهمی؟؟

برای همینه که با اینکه خوشم میاد ازت و تحسینت می کنم

اما حاضر نیستم برای جا شدن توی دلت بشم یکی دیگه

و عوض کنم افکارم، اخلاقم، عقایدم، عادتهام، سلیقه ام و کلاً خودم رو

ترجیح میدم یه علاقمند خاموش باقی بمونم

تا اینکه بشم یه مورد علاقه پوست انداخته و رنگ عوض کرده... 

 

*PegI

*

 

توی زندگی هرکسی

آدمهای زیادی میان و میرن

 

بعضیها رو فقط 1 بار می بینیم

(توی خیابون، تاکسی، مطب دکتر، فروشگاه، یه مهمونی...)

ممکنه یه گپ کوچولو هم باهاشون داشته باشیم

یا حتی یه برخورد تلخ

اما اصلاً توی زندگیمون تأثیر گذار نیستن

(بجز موارد استثنا)

حس خاصی نداریم بهشون

حتی ممکنه بعد چند دقیقه فراموش بشن

 

 بعضیها رو گهگاه می بینیم، یا شاید حتی اغلب اوقات

(مثلاً توی صف شیر، توی حیاط مدرسه-دانشگاه، توی  راه پله های محل کار، توی کوچه و...)

با اینکه اغلب حس خاصی نسبت به این آدمها نداریم

اما مثلاً نبودنشون برای یه مدت طولانی، یا تغییرات مشخصی که  درشون بوجود میاد توجهمون رو جلب می کنه

گاهی حتی نسبت بهشون کنجکاو هم میشیم

 

بعضیها رو یکم بیشتر می بینیم

(مثلاً همکارامون، همکلاسیهامون، همسایه هامون...)

دیگه حسی که نسبت به این افراد داریم فقط کنجکاوی نیست

تقریباً میشه گفت به "حضور داشتنشون" وابستگی پیدا می کنیم

(شایدم حتی به خودشون)

راجع بهشون، اخلاقیاتشون، افکارشون، عادتها و عقایدشون کمابیش یه چیزایی می دونیم

یعنی یه شناخت نسبی پیدا می کنیم

شاید حتی بشه گفت یکمی هم حسمون نسبت به این آدمها رنگ و بوی عاطفی بگیره

اما بازم روی زندگی ما تأثیر چندانی نمی ذارن

گیرم گاهی راجع بهشون فکر می کنیم، 

یا حتی نگرانشون میشیم

یا برای موفقیتها و شادیهاشون شادی مختصری هم می کنیم

اما دست و دلمون نمی لرزه براشون

 

یه عده دیگه ای هستن که روابطمون باهاشون گرمتر و نزدیکتر از این میشه

کسایی که برخوردهامون باهاشون بیشتره، حسی که نسبت به هم داریم قوی تره، شناختمون هم از همدیگه کامل تره

اینجا دیگه فقط وابستگی بهشون نداریم

دلبسته هم میشیم

اسم اینجور افراد رو می ذاریم دوست

کسایی که اکثراً شریک شادی و گاهی هم شریک غمهای همدیگه هستیم

اما یه قانون نانوشته میگه که معمولاً توی چنین جمعی باید خنده ها رو برد

شاید برای همینه که معمولاً توی جمع دوست ها اوقات خوبی رو می گذرونیم

 

توی قدم بعدی دایره ارتباطاتمون تنگ تر میشه و می رسیم به دوستهای صمیمی

معمولاً تعداد دوستهای صمیمی کمه

در حد یک یا دو

دوست صمیمی برای آدم تبدیل به یک دغدغه میشه

براش نگران میشی

برات مهم میشه

نسبت بهش احساس مسؤلیت می کنی

ازش توقع هم داری

یه رابطه حسی نسبتاً عمیق

دوست صمیمی کسیه که با خیال راحت حتی گریه هات رو هم براش می بری و بجا، انتظار دلداری و همدردی هم داری

یعنی می خوام بگم فقط برات وسیله شادی و سرگرمی نیست

می تونی به شکلی نسبتاً کامل از نظر احساسی بهش اعتماد کنی

 

توی همه این روابط

همیشه یه خط قرمز دور خودت رسم می کنی

این خط قرمز در مواجهه با آدمهای مختلف ممکنه کمرنگ یا پررنگ بشه

یا مثلاً محدوده اش تغییر کنه

اما از بین نمیره

یعنی همیشه اون حریم شخصی خودت رو حفظ می کنی

همیشه یه چیزی اون ته تهای ذهنت هست که دوست نداری ازش با کسی حرف بزنی

دوست نداری کسی بدونه چنین دغدغه ای هم داری

دوست نداری لو بره و کسی ازشون با خبر شه

حتی صمیمی ترین دوستت

نزدیکترین کَسِت

چون آدم فکر می کنه هیچکس به اندازه خودش درکش نمی کنه

هیچکس به اندازه خودش نمی فهمه مسئله اش رو

چون نمیشه برای کسی بطور کامل توضیح داد و هیچکس هم نمی تونه در آن واحد تمام اونچه که توی ذهن شما می گذره رو بفهمه و بقولی خودش رو جای شما بذاره و بعد فکر کنه

 

اما "گاهی" و "به ندرت" و "خیلی کم" و "در موارد نادر" شخصی وارد زندگی آدم میشه که انگار نیمه دیگه خود آدمه

افکارت رو می فهمه

احساست رو حس می کنه

علاقمندیهات رو دوست داره

وقتی براش از شادیت میگی، با تک تک سلولهاش این شادی رو حس می کنه

وقتی براش از غمت میگی، با همه وجود غمگین میشه

بدون اینکه زحمتی بکشی 

بی هیچ تلاشی

بدون صرف انرژی

بی هیچ توضیحی

همه ی تو رو می فهمه و حس می کنه

انگار جزئی از وجودته

کم کم انگار با هم یکی میشید

همونی که بهش میگن "یک روح در دو بدن"

دیگه در برابر این آدم چیزی به نام حریم شخصی نداری

یعنی نیازی نداری چیزی رو ازش پنهان کنی

همونطور که از خودت پنهان نمی کنی

این آدم میشه تکه ای از خودت

دیگه احساست نسبت بهش صمیمیت و دلبستگی و این حرفها نیست

مگر میشه آدم به خودش دل ببنده یا با خودش صمیمی شه؟

نه!!!

اون چه که هست خیلی خیلی فراتر از این حرفهاست

وجود چنین کسی توی زندگی آدم یه نعمته

یه جورایی دلت قرصه انگار

که هر وقت

هر هیجانی که قلبت رو بگیره

هر فکری که ذهنت رو مشغول کنه

هرچیزی

کسی هست که بتونی حست رو باهاش شریک شی

کسی هست که تو رو با تمام هیجاناتت می فهمه

و این بهترین و بزرگترین آرامش خاطر آدم میشه

وقتی همراهی برای بدوش گرفتن تمام احساسات و افکارت داری

خوب و بد

مثبت و منفی

غرورآمیز و شرم آور

ساده و پیچیده

عمیق و سطحی

می تونی با خیال راحت هرچیزی که توی ذهن و قلبت تلنبار شده باهاش درمیون بذاری

و این آدم برات عزیز میشه

مثل خودت

مثل وجودت

و داشتن چنین کسی نعمت بزرگیه که به لطف خدا من داشتم

گُلی که توی 3 سال گذشته از هر کس دیگه ای بهم نزدیکتر بوده و یکی از بهترین آدمهای زندگیمه...

... امروز، 17 امرداد، تولد این عزیز دلم بود 

 

نازنینم، تولدت مبارک

 

 

 

*PeGi

*

 

دلم می خواد بخوابم

فقط 1 ساعت

4 شبانه روزه که دلم می خواد بخوابم

فقط 1 ساعت

 

خواهش می کنم 

فقط 1 ساعت... 

  

 

اضافه شد:

ممنون از همه که گفتید بخواب  

اگر بتونم حتماْ‌ می خوابم 

4 شبه که بی خوابی داره دیوونه ام می کنه 

نه خسته ام، نه خوابآلو 

اما کاملاً بدنم داره تحلیل میره و اینو قشنگ حس می کنم 

حتی نمی دونم مال چیه 

ناراحتی جسمی؟؟ 

ناراحتی روحی؟؟ 

اما هرچی هست بد دردیه

*

زنده ام!!! 

 

 

سلام 

خوبید؟؟ 

 

ببخشید 

یه دو هفته ای بود که نتم قطع بود و پول نداشتم وصلش کنم 

 

*همش دو هفته نبودماااا

چرا این وبلاگستان اینجوری بهم ریخته؟؟؟؟؟ 

چرا همه اسباب کشی کردید؟؟؟؟

بعد یواشکی کامنت می ذارید که من رفتم فلان جا، اما به کسی نگو

بعد لینک هم نکن

خب یدفعه بگید خودتم نیا دیگه!!!!!! 

 

توی این دو هفته اتفاقای زیادی افتاده 

اما مزه اش رفته دوست ندارم تعریف کنم 

بعضیاشو میگم 

 

*عجیبترینش این بود که آقای خنده یهو رفت ایران 

یعنی یه روز دوست جون زنگ زد که خبر داری آقای خنده آمده بنگلور؟؟ 

(آخه آقای خنده گوآ زندگی می کنه) 

گفتم نه!!! پس فردا ناهار بیاید خونه من که همدیگه رو ببینیم 

بعد زنگ زدم به آقای محترم گفتم شنیدم آقای خنده آمده 

گفت آره اما انگار که نیامده  

گفتم چطور؟؟؟؟  

گفت آخه داره برمی گرده امشب 

فکر کردم داره برمی گرده گوآ 

بعد دوست جون گفت نه داره میره ایران 

فکر کن!!!!!!!!!! 

همون روز یهو تصمیم گرفته بود برگرده ایران 

(آخه یه مشکلی پیش آمد که بهترین راهش همین برگشتن بود)

بعدم بدو بدو رفته بودن بلیط خریده بودن 

شب رفتیم خونه آقای محترم که با آقای خنده خداحافظی کنیم 

فکر کن که ساعت 3 پرواز داشت، قرار بود 1 از خونه بره 

بعد 1:15 نشسته بود روبروی ما پاهاشو دراز کرده بود انداخته بود روی هم می گفت من یه بار همین شکلی یه پرواز miss کردم 

ما رو میگی 

به زور فرستادیمش رفت 

از همون روز هم هیچ خبری ازش نداریم 

به آقای محترم گفتم غلط نکنم باز از پروازش جا مونده 

 گفت نه، من خودم تا دم در هواپیما بردمش!!! 

گفتم پس حتماً توی شیراز گیر کرده  (آخه بلیط تهران گیر نیاورده بود قرار بره شیراز بعد تهران) 

خلاصه که الآن هیچ خبری ازش نیست 

 

*خبر بعدی اینکه رفتم گلدون خریدم 

این توصیه سارا بود 

چند وقت پیش دید من حالم بده

گفت یه گلدون بخر ازش مراقبت کن 

منم رفتم 3 تا خریدم 

 بعد اینقدر ذوق می کنم براشون 

اینقدر قربون صدقه شون میرم

یکیش کاکتوسه 

یه گلای نازی دارههههه 

یکیشم خیلی آشناستاااا 

اما هرچی فکر می کنم یادم نمیاد اسمشو 

اون یکی رو هم اصلاً نمی شناسم 

بعد همین که نمی شناسمش حالش اصلاً خوب نیست 

طفلی از بس روز اول باد خورد که همه سیستمش ریخت بِهم 

حالا شاید بعداً عکساشونو گذاشتم 

این عکسم توی همون گل فروشیه گرفتم 

اگر جا داشتم حتماً نیلوفر می گرفتم 

 

*راستی یه واژه نامه بدم خدمتتون 

دوست جون اولین و بهترین دوستیه که توی بنگلور پیدا کردم 

از توی خیابون همدیگه رو پیدا کردیم 

یعنی بابا پیداش کرد برام 

یه روز داشتیم با بابا می رفتیم کالج، دیدیم یه دختر ایرانی داره از کالج میاد 

بابا هی گفت برو باهاش صحبت کن یه سری سوالایی که داری رو بپرس ازش 

منم هی می گفتم حالا باشه بعداً (همیشه توی شروع کردن یه ارتباط مشکل دارم

بعد همینجور که داشتیم چونه می زدیم دیدیم بابا نیست 

نگاه کردم دیدم داره با همون دختر ایرانیه حرف می زنه و ازش راجع به فرستادن پول و این چیزا می پرسه 

بعد منم یه چندتا سوال بیخود که اون موقع یادم آمد رو پرسیدم و بعدم شماره دادیم و رفت 

دو شب بعدش msg زد که پگی جان خوبی؟؟ چیزی لازم نداری؟؟ اگر کاری داشتی بگو 

با این msg عاشقش شدم 

حالا بهترین دوستمه 

خیلی هم دوستش دارم 

آقای سختگیر، آقای محترم و آقای خنده هم همه دوستای دوست جون بودن که حالا دوستای منم هستن 

یکی دیگه هم هست 

آقای بیخیال!!!! یعنی اینقدر این بشر بــــــــــــــــــــــــــــــــــیخیاله که حد نداره 

قبلاً با هم کلاس زبان می رفتیم (همون آقای همکلاسی سابق) 

 همشون بچه های فوق العاده سالم و خوبی هستن 

همشون رو دوست دارم 

توی این شهر و کشور غریب یجورایی خانواده ام شدن

همین دیگه 

کلاً یه اکیپ 6 نفره هستیم که البته به دلایلی پرت و پلا داریم میشیم 

اینم برای اونایی که پرسیده بودن گفتم 

  

*1 ماهی هست که مریضم و خوب نمیشم 

دیشب بالاخره رفتم دکتر 

دکتره میگه چی شده؟؟ 

میگم سرفه می کنم 

میگه گلوت هم درد می کنه؟ 

میگم نه 

میگه بینیت هم مشکل داره؟؟ 

میگم نه 

میگه سینوزیتهات درد می کنه؟؟ 

میگم نه 

میگه آسم داری؟؟ 

میگم نه 

میگه اسپری استفاده می کنی؟؟  (از اسپری های تنفسی منظورش بود) 

میگم نه 

میگه دل درد هم داری؟؟ 

میگم نه 

میگه اسهالی؟؟ 

میگم نه 

میگه تب داری؟؟ 

میگم آره یکم

میگه وقتی سرفه می کنی ... داری؟؟ 

میگم آره یکم 

میگه ... ؟؟ 

میگم ... 

میگه از کجا آمدی؟؟ 

میگم ایران 

میگه دانشجویی؟؟ 

میگم آره 

میگه کجا درس می خونی؟؟ 

میگم Bangalore univercity, ... college 

میگه چی می خونی؟؟ 

میگم ...

آخرشم گفت OK، میری خونه بخور میدی by yourself!!!!! 

بعدم آب نمک قرقره می کنی by yourself!!!!! 

بعدم برای خالی نبودن عریضه یه قرص سرماخوردگی داد!!!!!! گفت 3 روز، 3 بار در روز می خوری 

بعد برگ قرصش 10تاییه، 1دونه اش رو جدا کردن که مبادا من یه قرص اضافه بخورم!!!!!!!!! 

آخرشم گفت تو مشکل ژنتیکی داری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

خلاصه که اینقدر حس خوبی دارم از اینکه رفتم دکتـــــــــــــــــــــــــــــر که نگوووووووووو 

  

*از امروز کلاسام شروع شد 

دیگه باید صبحا برم مدرسه 

تـــــــــــــــــــــــــــازه می فهمم این لهجه هندیا موقع انگلیسی حرف زدن چَنی افتضاحه!!! 

خدا به داد برسه  

از این به بعد فقط بعد از ظهرا میام 

اونم اگر بشه

یعنی کمرنگ میشم 

اما بیرنگ نمیشم

بیخود به دلتون صابون نزنید 

 

*دیشب خونه ی آقای محترم فیلم "چه کسی امیر را کشت" رو دیدیم

بقول آقای محترم "پسر، خدا بود!!!"

همه فیلم توسط بازیگرا روایت میشه

انگار فقط دارن تعریف می کنن برات

بعد بنظرم بهترین بازی مال خسرو شکیبایی بود

(خدا رحمتش کنه)

الناز هم که هیچی

عشق منه 

عاشق قیافه شم

بعد اینقده خوشم میاد که اینقدر لاتهههه!!! 

 

همین دیگه 

دیگه حال نوشتن ندارم  

 

مراقب خودتون باشید 

 

GoodlucK 

*PegI

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلم یه جایی گیر کرده که هیچ چاره ای نداره... 

 

*

از همه جا 

 

* وقتی این پست رو خوندم یجورایی دلم به درد آمد 

حق داره سمانه

منم تجربه داشتم

اینجا به هرکس می گم ایرانی هستم بلافاصله میپرسن ??Iran, Iraq

منم بلافاصله توضیح میدم که نه عراقها عربن، ما پارسی هستیم

وقتی اسم پارسی رو میارم چشماشون برق می زنه

انگار یه اسمی از پس سالها و از ته خاطراتشون یادشون میاد

اونوقت یه نفس راحت می کشم

توی اینترنت هم وقتی به یه اروپایی یا امریکایی میگم که ایرانی هستم

بلافاصله می زنه OK, bye !!!!!!!!!!! 

 

* مری میاد خونه من

من و دوست جون و آقای محترم هستیم 

میاد خونه آقای سختگیر (همون دوستِ دوست جون سابق!!)

می بینه من و دوست جون و آقای محترم هستیم 

میاد خونه آقای محترم

می بینه من و دوست جون هم اونجا هستیم 

آقای محترم میگه بیچاره مری گیجه

می بینه خر همون خره، فقط پالونش عوض میشه 

میگم نه اتفاقاً این خره که عوض میشه اگرنه پالون همونه 

بس که ما احترام می ذاریم سرِ خودمون!!!! 

 

 

* یه توضیحی می خواستم بدم راجع به رادیو جوان، یادم رفت

این رادیو جوانی که ما اینجا گوش میدیم از کانادا پخش میشه

با اونی که توی ایران داریم فرق داره

(آخه اون روی موج کوتاه پخش میشه، مگر میشه اینجا بگیریم ما؟؟!!!!! سوالایی می پرسیدااااا!!!)

این رادیو جوان کانادایی رو هم ما از اینجا می گیریم

از این لینک هم با wimplayer گوش می کنیم

جالبه، امتحان کنید 

رادیو جوان ایران هم اگر درست یادم باشه موج FM فرکانس 88.1 بود 

اگر اشتباه می کنم بگید لطفاً 

GoodlucK

*PegI