دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

*

 سلام 

خوبید؟؟

خب

از جوّ انتخابات که یکم فاصله بگیریم1

میرسیم به جوّ امتحانات2  

که می دونم این روزا بدجور دانشجویان محترم رو درگیر کرده

من وقتی آمدم اینجا

یه خط تلفن احتیاج داشتم

به کسی که خونه رو برام پیدا کرد گفتم یه خط هم بگیره برام3

اونم رفت و یه خط برداشت آورد و گفت این رو به اسم دوستم!!! خریدم چون شما هنوز agreemente خونتون آماده نیست4

خلاصه این خط رو داد دست من و رفت

صبحش ساعت 7!!! یه msg آمد برام که شدیداً با حال و هوای این روزای دانشجویان محترم جوره

با این مضمون:

:Six ting guyz usually do in exam hall  

1Counting No of girls 

2Sighting the lady superviser 

3Counting how many windows & doors 

4Seeing the brand name of the pen 

5Feelings for wasting yesterday's night 

      6Deciding to study well for next exam 

 

 ^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

*1 این جوّ انتخاباته که از ما فاصله نمی گیره  

 

*2 که عجیب از دانشجویان محترم ما فاصله می گیره هی

 

 *3 اینجا معمولاً خطهای تلفن prepade هستن 

یعنی شارژی، اعتباری

 

*4 بخاطر انفجار اون دو بمب توی دهلی، سر قضیه تلفن و اینترنت و وسایل ارتباطی سخت گیری زیادی می کنن و حتماً توی مدارکی که می دید باید یه کپی از agreement هم باشه 

 

* بعدها معلوم شد که اون خط دست دوم و متعلق به آقایی به نام Mr. Hossein بوده!!! 

 

GoOdLuCk 

*PeGi

*

 `๑´

 

سلام 

میدونید

این هندیا عادتها و رسوم عجیب و غریب زیاد دارن 

یکی از چیزایی که خیلی توجه من رو جلب می کرد و برام جالب بود

این بود که می دیدم جلوی در ورودی اکثر خونه ها (منظورم خونه هندوهاست) 

یه نقش و نگاری با چیزی شبیه گچ کشیده شده

که معمولاً هم مرتب عوض میشد

یا چون اینجا بارون زیاد میاد

هر روز اینا ترمیم میشد

تا چند روز پیش از معلم زبانم پرسیدم که اینا چیه؟

گفت این یه سنته که به دین و مذهب هندوها برمی گرده

می گفت مردم هندو اعتقاد دارن که این نقش و نگارها براشون خوش یمنه

یعنی باعث میشه روزشون با اتفاقای خوب همراه باشه

جالب اینکه می گفت اکثر زنهای هندی عادت دارن صبح به محض اینکه بیدار میشن میرن جلوی در خونه رو آب و جارو می کنن و بعدم این نقشها رو می کشن

(باز بگید این هندیها کثیفن. خدایی کدومتون عادت دارید (یا اصلاْ‌ حالش رو دارید) صبح به صبح در خونتون رو آب و جارو کنید؟؟ )

بعدم توضیح داد که این نقشها رو با گرد برنج می کشن

و وقتی من گفتم که خیلی دوست دارم اینها رو و بعضیشون بنظرم خیلی طرحای قشنگین

گفت که اینا تازه ساده هاشه

می گفت توی فستیوالها و جشنها این طرحها رو با پودرهای رنگی می کشن و بعدم طرحهای خیلی سخت گاهی می کشن که ممکنه ۳-۴ نفر روش کار کرده باشن

و مثلاً عکس خداهاشون رو با تمام جزئیات و زیورآلات می کشن

این توضیح رو هم داد که معمولاً جوونترها (کسایی مثلاً همسن خودش) که حوصله هرروز کشیدن این طرحها رو ندارن یا مثلاً دوست ندارن گرد برنج وارد خونه شون بشه 

این طرحها رو با رنگ می کشن که هم کثیفی نداره

هم دیگه دائمیه

بهرحال

هم خود این طرحها

هم توضیحی که گرفتم برام جالب بود

گفتم شاید بد نباشه اینجا بنویسم

اینم عکس چندتا از این طرحها  

 

  

  

 

  

 

این یکی از اوناییه که با رنگ کشده شده

 

اینم خیلی بیربط با موضوع عکس یکی از تمپلهای هندو 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^

* درحالیکه شما الآن توی ایران دارید از گرما (دور از جون) خفه می شید

من اینجا دارم از سرما بید بید می لرزم 

اینقدر اینجا هوا سرد شده (بخصوص شبهاش) که بالاخره سرما خوردم 

هپچچچچچچچچچچچچچهههههههههههه  

دلم یه وان آب داغ می خوااااااااااااااااد 

 

gOoDlUcK 

*pEgI

*

 لیمووووووووووووووووووووویی 

 

 

  

سلام 

می دونید 

راستش جدیداْ فهمیدم چه رنگی رو خیلی دوست دارم 

لیمویی  

آخه من تا قبل از جدیداْ‌ نمی دونستم از بین رنگهای آبی، صورتی، لیمویی، سبز، نارنجی، قرمز، بنفش یاسی، سفید و سیاه کدوم یکی رو انتخاب کنم که مثلاً بگم از این بیشتر خوشم میاد 

اما حالا فهمیدم  

بعد حالا تازه فقط این نیست که 

یه نتیجه دیگه ای هم گرفتم 

اونم اینکه 

تازگی به این نتیجه رسیدم که بین اسانسها و رایحه های میوه ای 

به اسانس و رایحه لیمو بیشتر از هرچیز علاقه دارم 

از آناناس که اصلاْ‌ خوشم نمیاد  (نه بوش نه طعمش)

ترشی رایحه آلبالو رو دوست دارم 

شیرینی رایحه توت فرنگی هم برای مدت طولانی اذیتم می کنه 

رایحه پرتقال رو هم دوست ندارم چون بوی هر میوه ای میده غیر از پرتقال  

هلو هم همینطوره

اما لیمو اینطور نیست 

خنکی و شیرینی ملایمش همراه یه رگه تلخیه نا محسوس یه حس خوبی میده بهم 

بخصوص که طعمش رو هم خیلی دوست دارم (هم شیرین هم ترش) 

 البته سیب و کیوی هم بد نیستنا 

اما لیمو بهتره

جدیداْ هم یه برق لب لیمویی خریدم 

کلی باهاش خوش می گذره 

البته سعی می کنم خیلی استفاده نکنم 

اینطوری بهتره 

چون از بس وقتی این برق لب رو می زنم لبهام رو می جوما 

می ترسم بعد یه مدت چیزی ازشون باقی نمونه 

خلاصه که گفتم تا شما هم در جریان این کشفیات تازه بنده قرار بگیرید که اگر خواستید هدیه ای چیزی برام بگیرید به رنگش حتماً دقت کنید 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

  

* حالا اگر گفتید ایراد کار کجاست؟؟؟!!!  

 

GoOdLuCk 

*PeGi

*

ساقی و مطرب و مِی جمله مهیاست ولی...

 

 

نزدیک 10 ساعته که داره همینجور بی وقفه می باره

هوا بدجور دونفره است

یعنی راستش

این هوای بهار کلاً بدجور دل آدم رو هوایی می کنه

آخه حیف نیست

بارون به این قشنگی

ساعتها می باره

اما تو همراه و همپا نداری برای اینکه بری و زیر این بارون باهاش قدم بزنی و عاشق بشی و عاشق کنی؟

ای بابا

به چه زبونی بگم هنوز من دلم دلدار می خواهد؟؟

 

... عیش بی یار مهیا نشود 

یار کجاست؟ 

 

GoOdLuCk 

*pEgI

*

 مارمولک

 

سلام 

خُب  

می دونید؟ 

راستشو بخواید 

 می دونم مسخره است

اما من تا سرحدّ مرگ از مارمولک می ترسم 

نه که بگم از بقیه جانوارا نمی ترسما 

نه 

اما خب قصه امروز ما راجع به مارمولکه 

جونم براتون بگه 

چند روز پیشا 

رفته بودم پشت بوم رخت پهن کنم!! 

همینجور که داشتم خرامان خرامان از پله ها پایین میامدم 

ییهو دیدم یه مارمولک اندازه یه دایناسور نشسته روی در 

خُب 

اولش با خودم گفتم این که بیرون نشسته و کاری هم به تو نداره

درو باز می کنی و میری تو و دَرَم پشت سرت می بندی و خلاص 

اما به محض اینکه درو باز کردم 

مارمولکه دوید رفت بالای در نشست 

یه جوری که نمیشد درو بست 

چون یا می دوید میامد تو 

یا اون بالا بین در و چهارچوب له میشد 

(که احتمال این دومی چیزی نزدیک 0 بود) 

نمی دونم باورتون میشه یا نه 

اما من دقیقاً 2ساعت تمام ایستاده بودم کنار در و مراقب بودم مارمولکه از جاش تکون نخوره 

درم 4طاق باز 

من واقعاً مشکلی نداشتم که تا فرداش هم اونجا بایستم و این مارمولکه رو بپّام 

اما خب  

کلاس داشتم و باید می رفتم 

دوش هم باید می گرفتم 

که برای هردوش مجبور بودم درو ببندم 

خلاصه 

زنگ زدم به دوست جون که 

دوست جون به دادم برس که قضیه اینه 

ساعت 11:15 

اون طفلی هم 11:30 امتحان داشت 

خلاصه که گفت نمیرسه بیاد 

من و موندم و مصیبتی!! که باید تنهایی حلش می کردم 

همه جرأت و انرژیم رو جمع کردم و درو با شدت هرچه تمامتر بستم 

که مثلاً شانس له شدن مارمولکه بیشتر بشه 

اما خب، کور خوندم 

چون در بستن همانا و داخل شدن مارمولک همان 

منم گفتم اصلاً به درک 

من که میرم دوش بگیرم 

تو هم هر ... که دوست داشتی بکن 

از حمام که آمدم دیدم مارمولک جان نیست 

خب 

با اینکه ازش می ترسیدم 

اما ترجیح میدادم جلوی چشمم باشه که بدونم کجاست 

برای همین کلی دنبالش گشتم 

اما نبود که نبود  

راستش وقت نداشتم و دیرم شده بود 

اگرنه یه دل سیـــــــــــــــــــــــــــــر گریه می کردم 

نه از ترسا 

از اینکه اینقدر دربرابر موجود به این کوچیکی عاجز و ناتوان بودم 

آماده شدم آمدم از در برم بیرون 

دیدم مارمولکه سر جای اولش روی در نشسته 

باز تا درو باز کردم دوید رفت لای در 

اینبار دیگه نتونستم درو ببندم 

آخه طفلی بدجایی گیر کرده بود و اگر درو می بستم جدی جدی له میشد (امان از این قلب رئوف من

خلاصه یه دودوتا چهارتا کردم و یه نگاهم به ساعت (تا همونجا هم 15 دقیقه دیرم شده بود) 

دیدم تنها کاری که می تونم بکنم اینه که در خونه همسایه بغلی رو بزنم و کمک بخوام 

حالا این همسایه بغلیها 

یه زوجن (نمی دونم نامزدن؟ زن و شوهرن؟ خواهرن؟ برادرن؟

بسسسسسسسسسسسسسسسیار مؤمن 

خانمه از اینایی که فقط چشم و دماغش پیداست 

دائم هم از خونشون صدای قرآن و نوحه و روضه میاد  

از وقتی هم که آمدن همسایه دیوار به دیوار من شدن  

هی من خودمو برای اینا کج می کنم 

هی اینا خودشونو برای من کج می کنن 

خلاصه که کلی روابط حسنه برقرار کردیم از همون روز اول

حالا منو تصور کنید 

با یه بلوز کوتاه 

با یه شلوار فاق کوتاه 

یه دستم به کمر شلوارم که تا جایی که میشه بکشمش بالا 

یه دستم به پایین بلوزم که تا جایی که میشه بکشمش پایین 

آقاهه هم ایستاده بر و بر منو نگاه می کنه 

منم با این قد و هیکل!! (اونایی که منو دیدن می دونن چه ابهتی داره این هیکل)  

توی چشماش نگاه کردم و گفتم  

ببخشید من از مارمولک می ترسم 

میشه شما این مارمولکه رو از خونه من بیرون بندازید 

باید برم بیرون مجبورم درو ببندم 

اینم نشسته لای در 

آقاهه هم بخاطر شوک وارده از این اتفاق 

اصلاً نگفت تو با این قد و هیکل خجالت نمی کشی سر ظهری در خونه ما رو زدی میگی من از مارمولک می ترسم؟ 

آمد یه نگاهی کرد و خیلی ناز!!! گفت یک لحظه به بنده اجازه بدید 

بعدم رفت یه اسپری آورد و ریخت روی مارمولکه 

آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا 

چشمتون روز بد نبینه 

مارمولکه جنی شده بود مثل چی 

اولاً که عقلش خُب نمی رسید وقتی حالش بده از پله نره پایین 

جلوی پای من بدو بدو از پله ها می رفت پایین 

اونم چه پایین رفتنی 

خودشو یهو از 3-4 تا پله پرت می کرد پایین!!! 

بعد که می رسید پایین برمی گشت سمت من گارد می گرفت!!!! 

بعد که من یه پله می رفتم پایین تر 

باز می ترسید و خودشو پرت می کرد چند پله پایینتر 

باز برمی گشت  گارد می گرفت 

و خب بازم عقلش نمی رسید که دست کم یه جا همون وسطا گم و گور شه و 2طبقه با من نیاد پایین!!! 

بهرحال 

قضیه اون روز به خوبی و خوشی گذشت 

تــــــــا همین پریشبا 

که نشسته بودم رو تخت 

نمی دونم چی شد که یهو سرک کشیدم پایین تخت رو نگاه کردم 

دیدم یه مارمولک به چه گندگی!!!!!!!!!! (کلاً سر و تهش و جمع می زدی با دُمش میشد 4سانت) 

نشسته پایین تخت و سرک کشیده منو دید می زنه 

خب 

می دونید 

قضیه یه مارمولک که بیرون نشسته روی در 

با یکی که نشسته توی اتاقت پای تختت و زُل زده توی چشمات 

خیلی فرق می کنه!!! 

بعد از اینکه کلی توی مسنجر برای یه بیچاره ای داد و بیداد کردم و ازش کمک خواستم 

(خب اونم که کاری از دستش برنمیامد) 

و با توجه به اینکه ساعت 12 شب بود و جثه این مارمولکه هم خیلی ریز بود  

پس نمیشد و صرف نداشت رفت در خونه همسایه رو زد 

تصمیم گرفتم خودم تنهایی!! از پس مارمولکه بربیام 

راستش  

واقعاً براتون متأسفم که اونشب اینجا نبودید و صحنه درگیری من و مارمولک و قیافه من رو ندیدید 

اما براتون تعریف می کنم که بنده با همون ابهتی که عرض شد خدمتتون 

با یک عدد جاروی دسته بلند!!!! افتادم دنبال مارمولکه و تا دم در خروجی راهنماییش کردم 

و اصرار می کردم بهش که حالا از همین در بسته رد شو برو بیرون 

چون خب شب بود و می ترسیدم درو باز کنم و چندتا جونور دیگه هم بیان تو و این مارمولکه شیر شه و با دوستاش با هم خفتم کنن!!!  

بالاخره وقتی دیدم بیچاره هیچ جور نمی تونه از در بسته رد شه 

درو باز کردم و فرستادمش بیرون 

می پرسید خب چرا با اون جاروی دسته بلند نکشتمش و از ته اتاق تا دم در ورودی دنبالش کردم که بره بیرون؟؟ 

خب چون حتی می ترسیدم بکشمش 

می پرسید خب چرا اینهمه راه رفتیم و از یه جای نزدیکتر بیرونش نکردم؟؟ 

خب چون همه سوراخ سنبه ها و درز و دورزای خونه رو با توری پوشوندم و راه دیگه ای نبود که اون طفلک بره بیرون 

می پرسید اگر همه سوراخ سنبه ها رو پوشوندم پس این از کجا آمده بود تو؟؟ 

خب چون لای در ورودی از هر 4جهت به اندازه رد شدن یک انسان بالغ بازه 

خب مارمولک هم از اونجا رد میشه دیگه 

می پرسید چرا هی اینقدر خب خب می کنم؟؟

 خب همینجوری

دیگه چیزی نپرسیدید؟؟ 

OK 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

* خواهش می کنم نگید مارمولک که کاری نداره که تو ازش می ترسی یا مارمولک تازه حشرات خونه رو هم می خوره که این حرفها رو این چند روز زیاد شنیدم 

موضوع اینه که من از خود مارمولک می ترسم 

اگرنه خب پشه و مگس و مورچه ای رو که میاد توی خونه (که اونم بخاطر توریا نمیاد) رو که خودم می تونم از پسشون بربیام 

(دوستِ دوست جون می گفت مارمولک تو خونه باشه خوبه، روزی 3-4 تا پشه می خوره!!! 

گفتم خب تکلیف منی که خونم پشه نداره چیه؟؟ 

بعد یه مدت که این مارمولکه غذا گیر نیاورد و گرسنه موند خب میاد منو می خوره دیگه 

یا مامان زنگ زده میگه مامان جان ناراحت نباش، اگر نره توی مواد غذاییت کاری نداره 

میگم خب اولاً که من با خود شخص مارمولک مشکل دارم 

دوماً چه تضمینی هست که این نره سر مواد غذایی؟؟

 

* چند وقت پیش یکی دیگه آمده بود توی خونه، منم خیلی شیک رفتم به یکی از آدمهای صاحبخونه گفتم چراغ آشپزخونه داره میفته پایین

گفت میشه نشونم بدی؟ 

از خدا خواسته آوردمش خونه 

تا آمد تو گفتم میشه لطفاً اول اینو (مارمولکه رو) از اینجا بندازید بیرون؟

 

* واقعاً شانس آوردم که مارمولکه صد برابر از من می ترسید 

اگر نه معلوم نبود  

ممکن بود منو با این ابهت با اون جاروی توی دستم با هیبتی کمِ کم 2-3 هزار برابر خودش یه لقمه چپ کنه 

باور کنید 

اونوقت کی میامد اینجا آبروی خودشو اینطوری جلوی خواننده های بلاگش می برد؟؟ 

هان؟ 

نه 

شما بگید

* خیلی وحشتناکه که آدم یهو از خواب پاشه ببینه مورد هجوم و حمله قرار گرفته

پریشب یه کارتُنَک (از این عنکبوتهایی که پاهای دراز دارن و کل بدنشون یه قلنبه وسط اونهمه پاست و تو هی فکر می کنی الآنه که پاهاش بشکنه) توی اتاق پیدا کردم

بعد نه از ترس نه از چندش، فقط برای اینکه از این عنکبوتها غافل شی ظرف سه سوت برات زیر تخت پتو می بافن، زدم کشتمش 

صبح پاشدم می بینم از اووووووووووووووووون سر اتاق تا این سر تار عنکبوت بسته 

بعد دوباره از اوووووووووووووون یکی سر تا این یکی سر هم همینطور

یعنی کلاً توری زده بود بالای سرم

بعد مسخره تر اینکه یدونه از این تارا آخرش به انگشت شست پای من می رسید!!!!

یعنی من نمی دونم، من اینقدر نجیبم توی خواب که یه عنکبوت تار می بنده به پام و تا صبح هم هیچ اتفاقی براش نمیفته؟؟

یا این تاره تار نبوده طناب بوده!!؟؟

یا چی؟؟

و جالب اینکه جنازه اون عنکبوته همچنان سر جاش توی سطل بود 

دوست جون می گفت فکر کنم داداشش بوده آمده انتقام گرفته 

GoOdLuCk

*PeGi

*

چشممان روشن!

 

خب 

بالاخره اتفاقی که باید؟ نباید؟ افتاد 

یعنی بالاخره که میفتاد 

اما خب 

نه جای خوبی اتفاق افتاد 

نه زمان خوبی 

نه توی موقعیت خوبی 

 

دیشب دوست جون زنگ زد که پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم 

می دونید 

راستش از همون اولای راه دیدیم انگار همچین هوا یه مدلیه ها 

یعنی انگار طبیعی نبود 

یه طوریش میشد  

اما خب چون نمی فهمیدیم چه خبره 

 رفتیم و رفتیم 

تا رسیدیم به مارکت ته خیابون 

 

خب 

اونجا کیو دیده باشیم خوبه؟؟ 

میگم خودم 

جوجه رو دیدیم 

یعنی همینجور که داشتیم می رفتیم 

من یهو دیدم یکی انگار چقدر آشناستا 

تا بیام به خودم بجنبم  

دوتایی چشم تو چشم با بهت و حیرت فراوااااااااااااااااااااااااااااااااااان 

زل زده بودیم به هم 

بچه اصلاً نمی دونست چی بگه 

یعنی نمی تونست که چیزی بگه 

یکم خیره خیره با چشمای از حدقه درآمده منو نگاه کرد 

بعد همه زورش رو جمع کرد 

بعد گفت تو اینجا چکار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

منم خیلی بیربط!!! گفتم تو اینجا چکار می کنی؟؟؟ 

(حالا خوبه اون 3 ساله اینجاست و من تازه 2 ماهه آمدما

خلاصه که این شوک اینقدر شدید بود که اگر در حالت عادی کمِ کم همدیگه رو بغل می کردیم 

دیشب فقط با کلی زور و تلاش فقط تونستیم یه دست خشک و خالی با هم بدیم 

نمی تونید تصور کنید چه موقعیت بدی بود 

تمام سرتاپاش سؤال بود 

که کی آمدی؟ 

کجایی؟ 

خب چرا خبر ندادی؟؟ 

منم هرکاری کردم نتونستم جواب درستی بدم 

مسخره است می دونم 

اما اونقدر هُل شده بودم که فشارم افتاد و یخ کردم و شروع کردم به لرزیدن 

فقط تونستم شماره ام رو بدم و بعدم خداحافظ 

خیلی 

خیلی 

خیلی موقعیت بدی بود 

باید اتفاق میفتاد 

اما نه اونجا 

نه اونجوری 

  

یعنی شما فکر کنید 

ما بعد چند شب بالاخره طلسم شکوندیم و راه افتادیم که بریم یه پیاده روی شبانه 

بعد ساعت 9شب 

راه افتادیم رفتیم ته خیابونمون که انگار ته دنیاست 

بعد اونجا جوجه رو می بینیم با دوستاش 

که از اوووووووووووووووووووووون سر شهر پاشدن اتفاقی آمدن اینجا که مثلاً بگردن 

بعد شاید کل توقفشون چند دقیقه بیشتر طول نکشید 

و شاید سالی 2-3 بار بیشتر این طرفی نیانا 

اما توی همین چند دقیقه همدیگه رو دیدیم

 

اما فکر کنم کلی سوژه خنده شدیم برای دوستامون 

دوست جون که تا 2 ساعت می خندید که چته؟ مگر عزرائیل دیدی؟؟ 

بعد مسخره تر اینکه تمام مدتی که من داشتم با جوجه صحبت می کردم 

دوست جون نیشش از این سر تا اون سر باز بود 

بهش میگم تو چرا می خندی؟؟ 

میگه چون تو و جوجه همدیگه رو دیدید 

میگم خب حالا چرا اینقدر خوشحالی؟؟ 

ما خودمون اینقدر ذوق نکردیم از دیدن همدیگه 

میگه راستش بیشتر خوشحال شدم که دیدم این جوجه همونه که توی عکس دیده بودم  

وقتی هم که خواستم بِهَم معرفیشونه کنم 

میگم دوست جون این جوجه است 

با همون نیش از بناگوش دررفته میگه می دونم   

 

بعد تازه میگه من وقتی دیدمش شناختم می خواستم داد بزنم بگم پگی این جوجه است، اما خودم رو کنترل کردم 

خلاصه که من کم خودم دستپاچه بودم 

اینم کلی آبرومو برد 

همین دیگه 

حالا تا من بتونم این موضوع رو هضمش کنم 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

 * دوستان، اگر چیزی از این پست متوجه نشدید بخاطر اینه که در جریان نیستید 

لطفاً به گیرنده های خود دست نزنید. متشکرم!! 

 

*میگم دیگه حالم داره یه طوریش میشه از بس هرجا رفتم صحبت انتخابات بودا 

بابا شماها مگر حرف دیگه ای ندارید بزنید؟؟ 

از بس هی رفتم توی بلاگا و راجع به انتخابات خوندم و بعد خواستم نظر بدم و بعد به خودم گفتم به تو چه ربطی داره؟؟ تو که نیستی تا نتیجه رو ببینی 

دیگه دچار مشکلات شخصیتی شدم 

یعنی حتی برای شخصی ترین کارای خودم هم اول کلی فکر می کنم ببینم قضیه به من مربوط میشه یا نه؟ 

بیخیال بابا 

نه به دوره قبل که همه خودشون رو زده بودن به بیخیالی 

نه به این دوره که...  

 

* دوستان 

همین الآن از اتاق فرمان به بنده اطلاع دادن اون درختای گُلی که عکسشون اون پایین (2تا پست پایینتر) قرار داره اسمشون درخت ابریشمه  

با تشکر از همکار محترم!!!

 

GoOdLuCk 

*pEgI 

مطمئناً ما اینقدر شعور داریم که بدونیم هرکس اعتقاداتی داره

و اعتقادات هرکس هم در نوع خودش محترمه

اما لازمه بزور باورهای خودمون رو توی چشم دیگران فرو کنیم؟؟؟؟؟

*

 این چندتا باحال!!!

 

۴ نفر آدم بزرگ که حوصلشون سر رفته 

یه گردن شکسته ای پیشنهاد میده بریم بیرون یه دوری بزنیم 

دقیقاً 1 ساعت طول میکشه تا این 4 نفر به هم خبر بدن  

بعد 1 ساعت معلوم میشه که:  

یکیشون خسته است 

یکیشون حال نداره (چون اون اولی خسته است) 

یکیشون هم تازه می پرسه خـــــــــــــــــــب چکار کنیم؟؟ 

نتیجه: 

اون 4 نفر آدم بزرگ همچنان حوصلشون سر رفته 

 

شخصیتهای هیجان انگیز این پست به ترتیب حروف الفبا: 

من 

دوست جون 

دوستِ دوست جون 

همکلاسی جان 

 

زمان: 

11 شب 

 

مکان: 

هرکی توی خونه خودش 

 

من:  

 

GoOdLuCk 

*pEgI

*

 ...!!

 

سلام 

می دونید 

من جدیداْ‌ یه چیزی کشف کردم 

البته ببخشیدا 

بی تربیتیه 

اما حتماْ‌ شنیدید که توی هند مردا عادت دارن هروقت لازم شد، کنار خیابون پای دیوار شلوارشون رو می کشن پایین و ... 

خب 

من تازگی به این نتیجه رسیدم که این مسأله مُسریه 

نمی دونم باور می کنید یا نه 

اما من بارها دیدم وقتی یکی ایستاده یه کناری و داره ... 

یدفعه یکی دو نفر دیگه هم یکم نگاهش کردن و بعدم یه نگاه به دور و برشون و بعدم خودشون رو رسوندن به اون اولی و بعدم شلوارشون رو کشیدن پایین و ...   

یعنی انگار معیارشون برای ... اینه که ببینن آیا کسی داره ... یا نه!!!!!!!!! 

مسأله عجیبیه 

این مدلیش رو دیگه ندیده بودم 

 

اَه 

آخه این حرفها یعنی چی؟؟ 

یعنی این بلاگ جای این صحبتهاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اصلاً بیاید چندتا عکس ببینید یکم حال و هواتون عوض شه  

 

این خیابونیه که هرروز ازش رد میشم تا برسم به کلاسم 

عاشق سرسبزیه این خیابونم

 

  

توی هند از این درختای گل فراوونه 

با گلهای قرمز و سفید و صورتی و بنفش

 

 

 

 

اینم باز یه قسمت دیگه از مسیر هر روزمه 

 

 

بفرمایید 

کی گفته هند کثیفه 

زشته 

 ؟؟؟؟؟

خیلیم قشنگه 

اگر سعی کنی قشنگ ببینی و قشنگیهاش رو ببینی 

نه خدایی 

فوق العاده نیست از جایی رد شی که چتر گل روی سرت باشه و با هر نسیمی گل و گلبرگ روی سرت بریزه و تو فکر کنی طبیعت داره گلبارونت می کنه؟؟؟؟؟ 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

* نه که فکر کنید وقتی یه نفر داره ... من می ایستم نگاهش می کنما 

نـــــــــــــــــــــــــــــــه 

اما خب چیزی که جلوی چشم آدمه خب آدم ناخودآگاه می بینه دیگه 

خوبیش اینه که آدم پشت اون طرف راه میره  

 

* می خوام به چیزی اینجا بنویسم 

اما دودلم 

خب آخه من آبرومو از سر راه نیاوردم که همینجور بریزمش توی جوب که 

حالا یکم با خودم اختلاط کنم ببینم چی میشه  

 

gOoDlUcK 

*PeGi 

 

*

 بنگلورنامه پگی خسرو(۲)

 

سلام 

یادمه گفته بودم از اینجا براتون می نویسم 

خب 

چون تقاضاها خیـــــــــــــــــــــــــــــلی زیاد بود 

یه چند مورد دیگه که بنظرم جالب میان رو می نویسم 

 

1- حاضرم شرط ببندم که شما توی ایران یا هرجای دیگه دنیا از خیابون با احتیاط رد میشید 

اما متأسفانه توی خیابونای هند احتیاط به دردتون نمی خوره 

اینجا باید با سلام و صلوات رد شید از خیابون 

باور کنید اینجا احتیاط به کارتون نمیاد 

یعنی اگر بخواید مثل بچه خوب اول چپ و بعد راست رو نگاه کنید و از خیابون رد شید 

اونوقت مرگتون حتمیه (دور از جونتون) 

چون اینجا قوانین رانندگیش برعکس ایرانه 

اگرم بخواید اول راست رو نگاه کنید و بعد چپ 

اونوقتم باز تصادف رو شاخشه 

(نگید نه که بچه هایی که چند ساله اینجان هم به این موضوع عادت نکردن)  

تازه 

اگرم بتونید با این قضیه کنار بیاید 

یکم ساده انگارانه است که فکر کنید این هندیا اصلاً اهمیتی به قانون میدن 

پس حرف من رو گوش کنید و موقع رد شدن از خیابون چشماتون رو ببندید و با صلوات و نذر و نیاز و امید به امداد غیبی! از خیابون رد شید 

باشد که به سلامت به مقصد برسید (ان شاءلله)

باور کنید این روش امنیتش بیشتره  

و من %100 تضمین می کنم که برای به سلامت رسیدنتون دعا کنم 

من تذکرم رو دادم 

دیگه خود دانید 

 

2- خب راستش شما اینجا آدم پابرهنه زیاد می بینید 

اما این اشتباهه که فکر کنید این آدما همه از سر فقر و نداری پابرهنه هستن 

اصولاً چون هندیها آدمهای راحت طلبی هستن 

زحمت کفش و دمپایی پوشیدن رو به خودشون نمی دن 

یعنی شما می بینید که آدم حسابی هاشون هم (البته بجز خیابون) پابرهنه راه میرن 

یعنی میشه گفت همه اونایی که فقیرن کفش ندارن، اما لزوماً همه اونایی که کفش ندارن فقیر نیستن 

 

3- هندیها آدمهای بی نهایت قانعین 

یعنی حتی اگر سر شما کلاه هم بذارن 

به همون میزانی که مد نظر خودشونه قانعن 

یعنی همچین پدرسوخته بازیاشونم معصومانه است  

و حتی اگر شما اصرار هم بکنی که بیشتر بپردازی برای کلاهی که دارن سرت می ذارن 

امکان نداره زیر بار برن 

یکی از بچه ها تعریف می کرد که می خواسته موتورش رو جایی پارک کنه 

یکی آمده گفته اگر می خوای موتورت رو پارک کنی باید 10Rp بدی (در حالیکه همچین قانونی نداشته جایی که پارک کرده)

اینم 100Rp درآورده داده به طرف و راهش رو گرفته رفته 

می گفت تا یه عالم راه دنبالم می دوید که نه باید فقط 10Rp بدی  

(از شما چه پنهون، من اگر بودم پول رو می ذاشتم تو جیبم و می گفتم ...، می خواستی  حواست رو جمع کنی)

 یا یکی دیگه تعریف می کرد که می خواسته جایی بره 

جلوی یه ریکشایی رو می گیره که راننده مسیر مثلاً 15Rp رو میگه 30Rp می گیرم می برم 

اینم میگه باشه تو ببر من 300Rp میدم 

می گفت یارو حرکت نمی کرد و ایستاده بود که نه 300 تا زیاده و همون 30 تا رو باید بدی 

اینه که اصلاً استعداد کلاهبرداریشون خوب نیست 

 

4- اونایی که منو از نزدیک می شناسن خوب می دونن که من چقدر به بو (بخصوص بوی بد) حساسم و بوی بد رو از فاصله خیلی دور تشخیص میدم 

من همیشه یه عادتی داشتم اونم اینکه وقتی از کنار کسی که ظاهر مرتب و تمیزی نداشت (معمولاْ‌ آقایون) رد می شدم، نفسم رو حبس می کردم تا احتمالاً بوی عرقش اذیتم نکنه 

معمولاً هم این حالت رو نگه می داشتم تا چند قدم از هم فاصله بگیریم 

نمی دونم باورتون میشه یا نه 

اما توی این مملکت که مردمش به کثیفی و تنبلی معروفن و توی آب و هوای گرم و مرطوبش تمام مدت آدم عرق میکنه و آب هم توش کمه 

من تا حالا نشده از کنار یه هندی رد شم که بوی بد بده بدنش 

یعنی حتی کارگرهاشون هم با اینکه شرشر عرق می ریزن 

اما بو نمیدن 

یعنی بوی بد نمیدن 

اتفاقاً برعکس 

خیلیاشون بوی خیلی خوبی هم میدن 

(بوی عطرهای هندی که همه بینهایت شیرین و تندن که من فقط می تونم در حد یه نسیم زودگذر تحملشون کنم و در اون حد جداً خوشبو و مست کننده ان

اما در عوض 

اینجا هر ساعت شبانه روز 

از کنار هر خونه ای که رد شی بوی پیازداغ و سیر داغ خفه ات می کنه 

شاید بگید سیرداغ و پیازداغ بوی خوبی دارن 

بله موافقم 

اما نه اینکه 24 ساعت توی دماغ آدم باشه این بو

 

5- اینجا تقریباً غیرممکنه که بتونید 2تا ساختمون شکل هم پیدا کنید 

یعنی هر خونه ای با یه سبک و سیاق و نقشه و طرح و رنگی ساخته میشه 

باور کنید یا نه 

ساختمونی که من توش زندگی می کنم 5 واحد داره با 5 تا نقشه 

و چیز دیگه که خیلی خیلی جالبه  

رنگ آمیزی خونه هاست 

البته منظورم نمای بیرونیه 

که اینقدر رنگهای شاد و قشنگی دارن 

که آدم موقع رد شدن از کوچه ها فکر می کنه داره وسط یه نقاشی قدم می زنه 

اینم چندتا عکس که باور کنید 

 

 

  

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این آخری ساختمون ماست 

کلاً نمای بیرونی خونه هاشون خیلی قشنگه 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

* خیلیا می پرسن اونجا دوست پیدا کردی؟ (عین این بچه کوچولوها که میرن مهد کودک

بله پیدا کردیم 

اینم عکس یکی از دوستامه که هرروز با دوستش میان روی درخت پشت اتاق ورجه وورجه و بازی می کنن 

خیلی باهم صمیمی شدیم 

هرروز اینا با هم بازی می کنن و منم تماشاشون می کنم   

 

 شرمنده عکس واضحتر امکانپذیر نیست 

 

 

* دوستای عزیزی که لطف کرده بودن و برای پست قبل کامنت گذاشتن 

 از لطف و تبریکهاتون ممنونم  

 

* دلم نیامد نگم که ما مُدَتیست با این آهنگ و این آهنگ بسیار حالی به حوولی می شویم و تا 2 صبح نمی توانیم خودمان رو کنترل کنیم 

خیلی باحال می باشند 

پیشنهاد می کنیم شما هم امتحان فرمایید و بیزحمت حاضرین به غایبین اطلاع بدن

 

GoOdLuCk 

*pegi 

 

*

 *...*

 

سلام 

می دونید 

راستش من همیشه از اسم "سارا" خیلی خوشم میامد 

یعنی از همون بچگی یه حس خوبی نسبت به این اسم داشتم  

و از شما چه پنهون که به اونایی که اسمشون "سارا" بود هم یه نیمچه حسادتی می ورزیدم 

 

تا اول دبیرستان حتی یه دوست "سارا" هم نداشتم 

اما اول دبیرستان یادمه ۴ تا "سارا" توی کلاسمون بودن 

که این ۴ تا محض درمون ۲تاشونم بهم نمی خوردن 

یعنی اصلاْ‌ هرکدوم یه چیزی می گفت و یه سازی می زد برای خودش و هیچ ربطی هم به بقیه نداشت

 

اما بالاخره من تونستم به این آرزوی زمان بچگیم جامه عمل بپوشونم و با یکی از این "سارا"ها دوست شم 

نه که فکر کنید یه دوستی ساده ها 

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه 

یه دوستی عمیق و صمیمی که تا همین امروز هم ادامه داره 

 

خب من بعد از اون سارا با "سارا"های دیگه ای هم دوست شدم 

اما نمی دونم چه حکمتیه که همیشه اولین ها بیشتر به دل آدم می شینن 

 و این سارا بهترین "سارا"ی زندگی منه

 

من و این سارا خانم 3 سال دبیرستانمون رو با هم روی یه نیمکت گذروندیم و فقط  خدا می دونه که چیا بینمون گذشت 

روزهای  پر از خاطره 

که اگر الآن چیزی از دوران دبیرستانم باشه که با یادآوریش لبخند بزنم 

همین یادآوری خاطراتیه که با سارا داشتم 

 

بهترین دوستم بود 

بهترین دوستم هست 

اونوقتا خیلی دوستش داشتم 

هنوزم خیلی دوستش دارم  

 

هرچند که بعد از دوران دبیرستان هرکدوم سرگرم کار خودمون شدیم و رفتیم دنبال زندگی خودمون 

اما تا همین لحظه این دوستی ادامه داره 

شاید این چند سالی که از دبیرستانمون می گذره سالی 3-2 بار بیشتر همدیگه رو نمی دیدیم 

اما این دلیل نمیشه که بگیم این دوستی از بین رفته یا حتی کمرنگ شده 

نخیر 

هنوز به قوت خودش باقیه 

(به کوری چشم جمیع حسودان) 

 

خلاصه که ما با این سارا خانم عوالمی داشتیم  

که خب 

مستحضرید که دست نا اهل روزگار حالا دیگه بیشتر از هر وقتی توی این چند سال آخر از هم دورمون کرده 

 

اما حالا من چرا اینا رو اینجا نوشتم؟؟؟ 

آخه تولد این دوست جون منه 

پس  

یه تبریک جانانه + هزار تا بووووووووووووووووووووووووووووووس + هزارتا آرزوی رنگی و قشنگ 

   

برای بهترین و صمیمی ترین دوست همه عمرم 

سارا جونم 

عزیز دلم 

تولدت مبارک خانمی 

امیدوارم سالهای سال در کنار خانواده بزرگوار و ... عزیز سالم و شاد و موفق و سربلند زندگی کنی 

و عین همه این سالها هی من بیام بهت تبریک بگم 

 

تولدت مبارک سارا جونم 

 

با یه دنیا آرزوی خوب و بنفش 

 

 

 

goodluck 

*pegi 

 

*

بابا هنررررررررررررمند

 

سلام

می دونید

من یه بیماری (شما بخون مرض) خاصی دارم که متأسفانه غیر قابل درمان می نماید

اونم اینکه خوشم میاد هی برای خودم کار بیخودی درست کنم و یجورایی دست خودم رو بند کنم

حالا اگر این کار در زمینه هنری!! باشه که دیگه واویلا

ما یه baby داریم که همچین خیلی هم baby  نیست و امسال کلاس اول دبستانه

این baby از وقتی که کُلِش روی یه مبل جا میشد (وقتی میامد خونه ما روی 1 مبل 1 نفره می خوابوندیمش) تا الآن که وقتی می شینه روی مبل پاهاش به زمین می رسه منزل ما رفت و آمد می کردن (البته آمدش بیشتر از رفتش بود) برای همین یه وابستگی خاص و شدیدیییییییییییییییییییی نسبت به من و مامان داره

اینه که هروقت کارای خُل کاری داره (منظورم کاردستیهای مدرسه اشه) صــــــــــــــــــــــاف میاد خونه ما

منم خب بخاطر همون مرضی که عرض شد خدمتتون

و برای اینکه سرم درد می کنه برای اینجور دردِ سرا

همیشه قبول می کنم کارش رو انجام بدم

و از اونجایی که یه اخلاق گند دیگه هم دارم و اونم اینه که برای اینجور کارا کار هیچکس دیگه ای رو قبول ندارم و رسماً معتقدم که دیگران خراب می کنن، همه کار رو از طرح اول تا تحویل آخر خودم تنهایی انجام میدم

البته این baby ما این اخلاقش رو از خواهر جان بزرگترش به ارث برده که وقتی میامد و کاردستی می خواست خودش هیـــــــــــــــــــچ ایده و نظری نداشت و هرچی من خودمو (و گاهی اونو) میزدم که «بابا، دست کم بگو چی باید درست کنم برات» هیــــــــــــــــــــچ بروی خودش نمیاورد و نهایتش این بود که بگه «هرچی دوست داری»

اینه که دیگه اصلاً به نظر خودشون کاری ندارم و هرکار دلم بخواد انجام میدم

آخرشم چون بشدت عادت دارم اینجور کارها رو دقیقه 90 (اگر 92 یا 93 هم شد که چه بهتر) تحویل بدم، مجبورن!!!! که خوششون بیاد

تحویل کار در دقایق (ثانیه های) آخر یعنی «همینه که هست!»

بهرحال

آخرین شاهکاری که من برای این baby جان درست کردم مربوط میشد به ...... چند ماه پیش

یعنی وقتی درسشون رسیده بود به حرف "ز"

که مامان جانش تشریف آوردن خونه ما و اعلام فرمودند که «درس baby اینا رسیده به "ز" و رسمه توی کلاسشون که هر حرفی رو که خوندن، یکی از بچه ها باید برای اون حرف کاردستی به تعداد همه بچه های کلاس درست کنه و ببره!! اینبارم نوبت baby جانه. حالا من خودم فکر کردم!!!! یه طرحی به نظرم رسید!!!! گفتم اگر بشه سی و یکی (تعداد بچه های کلاس) زنگوله درست کنم!!!! ببرم بدم دستشون که مثلاً کاردستی حرف "ز" باشه و خلاص»

خب این جملات ظاهراً ایرادی نداره

اما وقتی ترجمه بشه ایراداتش هم نمایان میشه

ترجمه شده جملات بالا اینه:

«درس baby اینا رسیده به "ز" و من چون الکی خوشم خیلی زیاد!!! فکر کردم که بیام به تو بگم برای همه بچه های کلاس نفری یه کاردستی درست کنی مربوط حرف "ز" تا baby جان ببره همینطوری محض خود شیرینی بعد برای اینکه تو باز مثل همیشه غر نزنی که دست کم خودتون طرح و ایده بدید من درست می کنم، گفتم بگم من به زنگوله فکر کردم که تو نتونی چیزی بگی!! بعدم گفتم زنگوله چون مطمئن بودم تو اونقدر خُل هستی که زرتی بگی نه!!!! این اصلاً خوب نیست و من یه فکر بهتر دارم و چون کار من رو هم قبول نداری مثل همیشه خ.ر بشی و بگی خودم درست می کنم و من با خیال راحت به زندگیم می رسم»

به جون خودم همه رو مو به مو براتون ترجمه کردم بدون کلمه ای پس و پیش!!!

خب

متأسفانه نقشه شومش گرفت و من ذلیل نشده گفتم «نه!!!! این اصلاً خوب نیست و...» طرح خودم رو دادم

حالا طرح من چی بود؟؟

گفتم می تونین (می تونم) با حرف "ز" یه سری آدمک درست کنین (درست کنم) که هرکدوم با نقطه شون یه موضوعی داشته باشند مثلاً ...»

نذاشت حرفمو تمام کنم و فوری گفت «من که نمی دونم پگی جان، نقاشیمم که هیچوقت خوب نبوده. خودت زحمتش رو بکش. فقط هرچی خواستی بگو من برات تهیه کنم»

نه، جان من، شما بگید. من خُل نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه که باز دوباره با دستا و زبون خودم توی چاه انداختم خودمو

(البته این رو هم بگم که من واقعاً از اینجور کارا لذت می برم، اما سی و یکی کاردستی یعنی 1 هفته من کامل پَـــــــــــــــــــــــــر)

دست به کار شدم

اول طرح اولیه رو کشیدم بردم نشونشون دادم و خیر سرم از خواهر و مامان baby نظر خواستم که عجب کار عبث و باطلی

بعدم آمدم نشستم سر کار و همونطور که گفتم 1 هفته عیـــــــــــــــــــــــــن یک عدد کارگر زحمت کش محترم تمام وقتی رو که خونه بودم مشغول کار شریف کاردستی سازی بودم

و خب طبق معمول درست تا ثانیه ی آخر هم لفتش دادم

اما اینقدر خودم از نتیجه کار خوشم آمد

اینقدر خوشم آمد

که مطمئنم اگر بازم بیان و بگن «قراره یه کاردستی درست کنیم!!! اینجور و اونجور» بازم من میگم «نه!!!! این خوب نیست، بذارید من خودم درست می کنم» (اصلاً باور کنید یکی از دلایلی که من پاشدم آمدم هند همین بود)

دیدید گفتم خُلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینبارم برای اولین بار!!!! یادم موند که از هنرنماییم عکس بگیرم

تا حالا شونصد تا کاردستی براشون درست کردما

یکی از یکی بامزه تر

(به جون خودم نه، به جون شما هم نه، به جون همون که می دونید)

اما یادم میرفت ازشون عکس بگیرم

از این یکیا گرفتم که شما هم ببینید من چقدررررررررررررررررررررررررررر هنرمندم 

اینایی که می بینید همه ی طرحا بودن که خب باید تکراری می ساختم تا بشه سی و یکی

 

 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^

*  بشدت مشغول طراحی این "ز" ها بودم که آرش آمده میگه «از سن و سالت خجالت بکش!!! نشسته اینجا پفک!! می کشه»

خواهر جان baby هم آمده میگه «پگی جوووووووووووون، من نفهمیدم این پفکها رو قراره چکار کنیم. اینا چه ربطی به حرف "ز" دارن؟؟؟»

آخه آدمم اینقدر خنگ و بی ذوق میشه؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

     * الآن شما متوجه شدید که اینا پفک نیستن دیگه؟؟؟؟ متوجه موضوع هرکدوم هم که شدید؟؟ بله؟؟؟؟
     * لازم به توضیح نیست که مطالب بالا بجز مطلب اصلی همش شوخی بود. 

چون من خودمم هم این baby جانمون رو خیلی دوست دارم و هرکاری از دستم بربیاد براش انجام میدم. اونم خیلی من رو دوست داره. برای عید امسال برام یه کاردستی درست کرده بود که این عکسشه  

  

می بینید چقدر خطش قشنگه؟؟

 

 

حیوونی وقتی فهمیده بود من می خوام یه سفر طولانی بیام اینقدر غصه دار شده بود 

 

بهرحال... همین دیگه

 

 Goodluck 

 Pegi*

*

خالی 

 

دفتر خاطراتمو 

هر شب ورق می زنم 

اسم تو تو هر صفحه اشه 

می خونم و می شکنم 

 

خالکوبی کردم اسمتو 

روی تمام بدنم 

تا باورت شه اونی که 

هر لحظه یادته منم 

 

هرکی می پرسه حالمو 

می گم همه چیز عالیه 

هیچکی نمی دونه چقدر  

جای تو اینجا خالیه 

 

 حالا می فهمم خالی 

یعنی چه حس و حالی 

 

خالی یعنی بی تو 

بی تو یعنی خالی 

خالی یعنی بی تو 

بی تو یعنی خالی 

 

 

فکر می کنم نبودنت  

عادی میشه فردا برام  

فردا میاد باز می بینم  

هیچی بجز تو نمی خوام 

 

با هیچکی حرف نمی زنم  

هیچ جوکی خنده دار نیست 

بعدِ هر زمستونی  

معلومه که بهار نیست 

 

هرکی می پرسه حالمو 

میگم همه چیز عالیه 

هیچکی نمی دونه چقدر  

جای تو اینجاخالیه 

 

حالا می فهمم خالی  

یعنی چه حس و حالی 

 

خالی یعنی بی تو 

بی تو یعنی خالی 

 خالی یعنی بی تو 

بی تو یعنی خالی 

 

دفتر خاطراتمو 

هرشب ورق می زنم 

 اسم تو تو هر صفحه اش

می خونم و می شکنم... 

 

 

 

 

 

دلتنگِ یه گمشده ام...

*

 بنگلورنامه پگی خسرو(۱)

 

سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام به همگی 

حال شما؟؟؟؟ 

خوب و خوشید؟؟ 

خدا رو شکر 

ما هم بد نیستیم 

نه دروغ چرا 

اتفاقاً برعکس 

خیلیم خوبیم 

جای همگی خالی 

اینجا اوضاع روبراه روبراهه 

نه که بگم بهشته ها 

نه بابا 

اینجام یه خراب شده ایه مثل همه جا 

اما خب  

حال ما خوبه 

ملالی نیست جز دوری 

دلتنگیه هم هست هنوز  

ای 

سرم که گرم میشه این دلتنگی هم کمرنگ میشه 

نمیشه که نباشه 

اما خب 

آدم یهو می بینه راهی نداره جز کنار آمدن 

همینه دیگه 

تا آخر عمر که نمیشه ور دل مامان و بابا باشی 

اون طفلیا چه گناهی کردن؟؟؟؟  

بالاخره باید شرّ ما هم کنده میشد دیگه 

که کندیمش به سلامتی 

منتها فقط یکم زورمون زیاد بود 

اینه  که فاصلمون زیاد شد با خانواده 

اگرنه اتفاق همچین عجیبی هم نیفتاده 

فکر کن مثلاً شهرستانیم 

مثلاً دانشگاه شهرستان قبول شدیم

یا بدتر از اون 

مثلاً خدا زده پس کله یه بدبختی  

آمده ما رو گرفته 

برده شهرستان  

دیگه از اینا که بدتر نیست اوضامون الآن 

میریم 

میایم 

مشغولیم برای خودمون 

فکر کن!! 

منی که می زدی نمی رفتم یه شُلوار برای خودم بخرما 

حالا اینجا راااااااااااااااااااااااااااه میفتم میرم تا اون سر شهر که مثلاً چی؟؟ 

ترانس بگیرم برای یخچالم 

آخه می دونید 

اینجا برق خیلی نوسان داره 

از خاموش خاموش که چشم چشم رو نمی بینه 

تا اونقدر روشن که نور یه لامپ مهتابی فکسنی هم چشمتو می زنه 

اینه که من میگم اینجا لوازم برقی سرویس سرخودن 

یعنی اگر به دادشون نرسی خود بخود .... میشن 

اینه که توی خونه هرکس که میری به هر وسیله برقی یه ترانس وصل کرده 

البته که می دونید 

من امکان نداره یه کارم بی حرف و بی دردسر انجام شه 

رفتم ترانس رو خریدم به هق کشیدم آوردم 

می بینم سه شاخه اش برای پریزای آپارتمان کوچیکه! 

حتی به جای سه شاخه ای که روی خودش داره هم نمی خوره 

یعنی حتی با استاندارد خودش هم جور نیست 

اینه که باید یه تبدیل بگیرم بذارم سر راهش 

خلاصه که این یخچاله نسوزه من شانس آوردم 

اما بذارید از اینجا بگم براتون

 

1. اگر فکر کردید که اینجا یه مملکت کثافت خونه است که همه آدمهاش دارن از ایدزی، هپاتیتی درد بی درمونی چیزی می میرن باید بگم سخت در اشتباهید 

نمیگم تمیزه ها 

اما خب 

به اون افتضاحی و مزخرفی که فکر می کنید نیست 

شاید اگر یکم خوش بینانه برخورد کنیم 

میشه گفت یه چیزیه تو مایه های پایین شهر خودمون 

 

2. اگر بازم فکر کردید که اینجا هی گاو از جلوتون رد میشه و هی مردم جلوی گاوها دولا راست میشن 

باید بگم متأسفانه بازم اشتباه کردید 

اصولاً این هندیا موجودات بی آزارین 

یعنی تو فکر کن 

سنجاب که اینقدر حیووون وحشی و ترسوییه 

خیلی راحت و بی دردسر اینجا برای خودش روی درختها می لوله 

یا مثلاً به همون تعداد که ما توی ایران گربه داریم 

اینجا سگ هست 

و به همون اندازه که گربه های ایران بدبختن و توی زباله ها دنبال غذا می گردند 

سگهای اینجا هم بدبخت و مردنین و اصلاً عجیب نیست که ببینید یه سگ داره برگ درخت می خوره!

خب 

وقتی اینهمه سگ و سنجاب و کلاغ و عقاب و جونور اینجاست 

خب گاو هم هست دیگه 

اما اصلاً اینطوری نیست که اینا هی راه برن و گاو بپرستن یا جلوی گاوه خم و راست شن 

یعنی راستش من تا حالا فقط یه آقایی رودیدم 

که وقتی از بغل یه گاوه رد شد دست مالید به کمر گاوه و بعدم دستشون بوسید و زد به پیشونیش و یه وردی هم زیر لبش خوند 

همین 

 

3. اگر فکر می کنید که هندیها فلفل زیاد می خورن 

باید بگم که بازم اشتباه می کنید 

چون زیاد اصلاً کلمه مناسبی برای توصیف میزان فلفل خوری این هندیا نست 

اصلاً بذارید براتون کاملاً باز کنم که قضیه دستگیرتون بشه 

بهترین توضیحی که میشه در این باره داد اینه که این هندیا به همون اندازه که ما نمک می ریزیم توی غذامون، فلفل می ریزن! و به همون اندازه هم که ما ممکنه احیاناً گاهی فلفل بریزیم نمک می ریزن (مرض دارن)

به جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان خودم 

 

4. اگر تا حالا فکر می کردید که لهجه این هندیها موقع انگلیسی حرف زدن خیلی افتضاح و عجیب غریبه 

باید بگم که حق با شماست 

اصلاً یه چیزایی میگن که آدم شاخ که سهله، دُم و سُم هم درمیاره (آخی سارا جونم کجایی؟؟) 

مثلاً به five میگن fayo 

یا مثلاً انگار ف رو نمی تونن درست تلفظ کنن میگن پ 

(یه بار یه یارو آمد دم در خونه، به من میگفت وِر ایز یور پادِر؟؟؟ 

کلـــــــــــــــــــــــــــــــــی فکر کردم که آخه این یارو دنبال پودر چی می گرده؟؟ 

چکار داره من پودر رو کجا گذاشتم؟؟ 

بابا حمام بود، از داخل حمام داد زد کیه بابا؟؟  

می بینم گل از گل یارو باز شد 

فهمیدم منظورش این بوده که ?where is your father 

بگو خب عین بچه آدم حرف بزن که بشه جوابت رو داد 

والله )

یا مثلاً س رو ش تلفظ می کنن (من که میگم مرض دارن) 

مثلاً میگن کمیشر آفیشر (commissar officer) 

 

5. اگر به شما گفتن که شلوغی و ازدحام توی هند آزار دهنده است 

باید بگم هیچی آزار دهنده تر از سر و صدا نیست 

اصلاً این هندیا عادت دارن از هر چیزی که دم دستشونه صدا دربیارن 

توی خیابون هم که دیگه هیچی 

یعنی رسماً آدم سرسام می گیره از بس که اینا بوق می زنن 

باور نمی کنید اگر بگم اینا با بوق زدن هم به هم فحش میدن 

هم با هم سلام و علیک می کنن 

هم هشدار میدن (که این یکی خیلی کم و به ندرت اتفاق میفته) 

یعنی اینقدر بوق زدن اینجا عادیه 

که اون حالت هشدار دهندگی رو از دست داده 

یعنی اگر کسی احیاناً برای شما بوق بزنه محاله که توی 10 ثانیه اول متوجه بشید که با شماست  

(یه چیز جالب 

اینجا پشت بعضی از ماشینا یا ریکشاها یا موتورها یا کلاً وسایل نقلیه نوشته 

 ?sound horn, OK 

 به فارسی میشه لطفاً بوق بزنید! آدم یاد قزوین خودمون میفته (لطفاً گل بچینید))

 

6. اگر به شما گفتن که اتوبوسهای اینجا مجازن در سال چند نفر رو بکشن باید بگم که درست به اطلاعتون رسوندن 

اینجا هر اتوبوس مجازه در سال 5 نفر رو بکشه! 

برای همین هم خیلی خرکی و شترمآبانه می رونن اتوبوسها 

یعنی اگر توی خیابونهای هند دیدید که اتوبوسی داره براتون بوق می زنه 

مطمئن باشید که اون جیره 5 نفره اش تمام شده 

 

7. اصولاً هندیها آدمهای بی آزار، مهربون و صلح دوستین 

خیلی هم اصرار دارن که به همنوعشون کمک کنن 

یعنی اگر شما از دستتون در رفت و از یه هندی کمک خواستید 

محاله تا وقتی که تمام مشکلات خودتون و فک و فامیل و هفت جد و آبادتون رو حل نکرده ولتون کنه برید 

این محبتهای غیر مترقبه توی خونشون لامصبا 

 

8. خب نکته بعدی اینکه اینجا بدتر از ایران مملکت چونه زدنه 

یعنی اگر چونه نزنید کلاهتون پس معرکه است 

(و حالا کی حال داره اینهمه راه بره پس معرکه که کلاهشو بیاره؟؟) 

اینجوری بگم که اگر اینجا جنسی رو خریدید و مثلاً طرف گفت 100 روپیه 

مطمئن باشید که کمِ کم 50 تاشو داره پرت و پلا میگه و قیمت اصلی 50 روپیه است 

 

خب 

اینا چیزایی بود که فعلاً به ذهنم رسید 

حالا اگر بازم چیزی بود حتماً براتون میگم 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

* اون روزای اول اینجا خیلی باحال بود 

بیچاره بابا فارسی و هندی و انگلیسی رو قاطی کرده بود 

توی هواپیما وسایلمون رو به یه مهماندار نشون داده میگه

These are all fo MA 

 یا مثلاً به ریکشایی میگه

We paid 100 Rp for HICH 

 یا توی هتل خدمه که میامدن در میزدن می گفت بله؟ بیا تو 

خلاصه که بساطی بود

 

* دلم برای همگی تنگ شده  

جای همه اینجا خالیه 

  

* میگه چه خبرا؟ 

میگم من طومار طومار پست می ذارم که تو دیگه نپرسی چه خبر

 

* میگما 

یکی میشه داماد خاله آدم 

یه صبح تا ظهر وقت میذاره بیاد باهات پاساژ گردی که بتونی یه laptap بخری 

بعدم دو روز برات وقت میذاره تا برات برنامه بریزه و DVDهای ریکاوریش رو write کنه 

(البته که منم اون DVDها رو همونجور که طی اطلاعیه قبلی به اطلاعتون رسید جا گذاشتم) 

 

یا مثلاً یکی میشه یه آقایی توی مملکت غریب 

که تو اولین برخوردی که باهاش داری اینه که زنگ می زنی میگی من می خوام برم فلان کالج ثبت نام کنم و احتیاج به راهنمایی دارم 

اونوقت پامیشه میاد برات وقت میذاره 

بعد تو طرف رو کلاً 1 ساعت هم نمی بینی و نمی شناسی 

اما بهت میگه اگر کارتون فقط همینه free charge حساب کنیم 

(این آقا اینجا برای یه مؤسسه اعزام دانشجو کار می کنه و این کاری که برای ما انجام داد جزو خدماتیه که بابتش پول می گیرن) 

 

یا یکی میشه یه دختری که تو همینجوری توی خیابون دیدیش و باهاش سلام و علیک کردی و شماره رد و بدل کردی و روی هم رفته 10 دقیقه هم باهاش حرف نزدی 

اما فردا شبش msg میده که کاری نداری؟؟ چیزی لازم نداری؟؟ هر کاری داشتی بگو 

 (خب تو هم ممکنه مثل من جنبه نداشته باشی و هر کاری داری زرتی زنگ بزنی بهش بگی دوست جووووووووون میشه ...؟  

اونم اگر واقعاً وقت داشته باشه بهت نه نمیگه)

 

یا یکی میشه یه دختر دیگه که تو کلاً 2 روزه باهاش آشنا شدی 

اما هروقت بهش زنگ می زنی یجوری از ته دل میگه سلام قربونت برم که معذب میشی نکنه الآن (دور از جون) یه بلایی سرش بیاد 

 

اونوقت یکی هم میشه.... 

ای بابا 

اصلاً ولش کن 

 

مراقب خودتون باشید 

 

GoOdLoCk 

*Pegi

*

 

 

 

20 روز پیش با همه اونهایی که می شناختم خداحافظی کردم

با فامیلهای دور

با آشناها

با همسایه ها

با دوستها

با فامیلهای نزدیک

با خاله ها

با دخترخاله ها

با مامانم

از همه سخت تر با آرش

اما هنوز یه چیزی ته دلم رو گرم می کرد

انگار هنوز کامل ته دلم خالی نشده بود

اما امروز صبح

ساعت 9:30

اون تنها دلگرمی هم رفت

بابا امروز صبح برگشت ایران

حالا دیگه تنهای تنها شدم

خودم و خودم

حالا دیگه تنها مونس و همدمم میشه همین صفحه کیبورد

حالا دیگه همه حرفهام رو باید اینجا بنویسم

دیگه کسی نیست که باهاش حرف بزنم

درد دل کنم

دلم به گرمی حضورش گرم باشه

حالا دیگه زیر این سقفی که من نفس می کشم هیچکس دیگه نفس نمی کشه

حالا فقط من موندم و خدا

میگن خدا همه چیز و همه کسه

اما مگر میشه آدم دلتنگ نشه

مگر میشه دلت نگیره

مگر میشه بتونی جلوی اشکهایی که مثل سیل چند شب پیش جاری شدن رو بگیری

حالا دیگه اگر دلم گرفت برای کی درد دل کنم؟

حالا دیگه غصه هام رو برای کی بگم تا سبک شم

به شونه ی کی تکیه کنم؟

دست کی سرم رو نوازش کنه

کی دیگه باید از تنهایی نجاتم بده

خدایا چه طاقتی داری که اینهمه وقت تنها موندی

خدایا تنهایی از پس این تنهایی برنمیام

پس تو تنهام نذار

خدایا تو رو به تنهایی و یکتاییت قسم

کمکم کن بتونم باهاش کنار بیام

خدایا تنهام نذار...

 

 *Pegi

شنبه ۲۵ آپریل ۲۰۰۹ ساعت ۱۰:۱۰

*

 

اینجا، بنگلور-هند

 

تمام حجم قفس را شناختیم، ... بس است

بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم...

 

خب خب خب

بالاخره بعد از 1 سال رسیدیم

کجا؟

گفتم که

بنگلور-هند

1 ساله که دارم خون دل می خورم

اما خدایی تمام این 1 سال و همه مصیبت پاسپورت و پذیرش و ویزا و بلیط و چمدون بستن یه طرف، نحسیی که روز سفر از صبح ما رو گرفت 1 طرف

یعنی اینقدر که من اونروز حرص خوردم و استرس داشتم و اعصابم خورد شد توی این 1 سال گذشته نشده بود.

اول از توی ماشین توی راه فرودگاه شروع شد

فکر کن که توی اون اوضاع جا تنگی و بار و بندیل  اسباب  اثاثیه که هیچکدوم نفس هم نمی تونستیم بکشیم، یکعدفعه یادم آمد که انگار DVDهای ریکاوری لپ تاپم رو نیاوردم. فکر کن! این بعد از پاسپورت و بلیط مهمترین چیزی بود که باید می آوردم. چقدرم مثلاً حواسم رو جمع کردم. آخرشم جا گذاشتم

حالا تو اون هیر و ویر و جاتنگی کلی هم ساکهایی که بسته بودیم بزور رو توی ماشین چک کردم، اما نبود که نبود. خلاصه که DVDها فعلاً پَر

بعد از اون موقع ارائه بلیطها بود. بلیط ما از تهران به دبی و از دبی به بنگلور (مال بابا + بنگلور به دبی و دبی به تهران) رزرو شده بود. وقتی تحویل دادیم بلیط رو متوجه شدیم برای هر دو یه مسیر تهران به دبی و بعدم یه مسیر بنگلور به دبی OK شده! یعنی ما از دبی به بنگلور و از دبی به تهران (مسیر برگشت بابا) رو نداشتیم. حالا کلاً هم 2 ساعت و نیم بیشتر وقت نداریم تا پرواز. هرچی توضیح می دادیم که این بلیطها همه مسیرهاش OK شده، می گفتن توی لیست رزرو ما نیست. با خودم گفتم خب دیگه، پگی خانم بازی تمام شد. باید بار و بندیلت رو جمع کنی و برگردی خونتون. خلاصه با کلی چک و چونه و چه کنم چه نکنم بهمون گفتن باید برید نمایندگی فروش Air India (بلیطمون رو از اونجا گرفته بودیم) و دو مسیر دیگه رو هم درست کنید. من با وسایل موندم و بابا رفت. شاید نیم ساعت بیشتر نکشید، اما برای من با اون همه استرس ساعتها بود. بالاخره بابا آمد و قضیه حل شد. اما مشکل بعدی اضافه بار بود. توی بلیطی که از اول Air India صادر کرده بود، بار مجاز برای هر نفر 30 کیلو بود، اما توی بلیطهای جدید هر نفر 20 کیلو. یعنی همینطوری 20 کیلو اضافه بار اینجا بهمون می خورد و خب بجز اون بازم بود و دردسرتون ندم، کلاً 40 کیلو اضافه بار داشتیم. هزینه بار اضافی کیلویی 8000 تومانه که ما روی اون 40 کیلو 20 کیلو تخفیف گرفتیم، بعد خب چون پول ایرانی زیادی همراهمون نبود باید از کارت عابر بانک استفاده می کردیم که باز چون اون روز قبلش پول گرفته بودیم 80 تومان بیشتر نداد و شما حساب کن که 50 تومان هم باید عوارض خروج می دادیم و یکمی هم داشتیم و آخرش اینکه ما از 40 کیلو اضافه بار 23 کیلو رو تخفیف گرفتیم (این قسمتش آی چسبید)

بار رو هم تحویل دادیم و با حدود 20 کیلو اسباب و اثاثیه روی دوشمون آمدیم که بریم برای departure. همینطور توی صف ایستاده بودیم و سوت می زدیم که متوجه شدیم ساعت شده 5:30 و پرواز ما هم ساعت 6! خلاصه ببخشید ببخشید گویان خودمون رو رسوندیم اول صف و رد شدیم و رسیدیم به قسمت چک بار. توی اون بی وقتی هم مجبورمون کردن 2 تا بسته رو که حسابی هم بسته بندی شده بودن باز کنیم و اینجور بگم که وقتی ما سوار هواپیما شدیم، درها پشت سرمون بسته شد

کلی خوشحال و خندون بودیم که به موقع! رسیدیم و هواپیما هم داره بدون تأخیر پرواز می کنه.

بعد از مسخره بازیهای معمول عزیزان مهماندار (اینقدر از این قسمتش بدم میادا) حرکت کردیم و عِن عِن عِن و بعدم یک take off جانانه و ما در آسمان فرودگاه به پرواز درآمدیم.

حتماً می دونید که فرودگاه خمینی تقریباً 5-4 کیلومتری جاده قم-تهرانه. همین که ما جاده رو رد کردیم، یعنی به محض اینکه گذشتیم از روی جاده، خلبان عزیزمون اعلام کردن که به دلیل نقص فنی قادر به ادامه پرواز نیستیم و باید برگردیم! حالا یا اونجا مشکل رفع میشه یا نمیشه. بعدم که نشستیم یه چیزایی گفت که بقول یکی از مسافرا معنیش این بود که همین که زنده اید برید خدا رو شکر کنید! و اینطور شد که هواپیمایی که با شگفتی بسیار بدون تأخیر بلند شده بود، برگشت فرودگاه و ما چیزی حدود 2 ساعت و نیم توی اون  هواپیما میشه گفت زندانی بودیم و صبحانه خوردیم و بفهمی نفهمی چرت زدیم و بعد آخر سر گفتن هواپیما درست نشد و باید هواپیما رو عوض کنیم. وقتی توی اون هواپیمای اولی نشسته بودیم نمی دونم چی شد که بابا پاسپورتها و بلیطها رو داد دست من، منم گذاشتم توی سبد روبروم. بعد که رفتیم سوار اتوبوس شیم بریم به سمت هواپیمای دوم، من سوار شدم و بابا با بقیه مسافرا موند که با اتوبوس دوم بیاد که یهو یادم افتاد پاسپورتها و بلیطها رو همونجا توی هواپیما جا گذاشتم!!!!!! نزدیک بود سکته کنم. اول که DVDها و حالا هم اینها. خودم که تلفن نداشتم، تلفن آقای بغل دستیم رو گرفتم و زنگ زدم به بابا که من پاسپورت و بلیط رو جا گذاشتم، بابا هم سوار اتوبوس شده بود و درحال حرکت بودن که نگه داشته بود اتوبوس رو و رفته بود آورده بود. فکر کن! نزدیک بود بدبخت شیم که به خیر گذشت (هروقت یادم میفته همه تنم می لرزه)

ما چون دو تا پرواز داشتیم (تهران-دبی و دبی-بنگلور) یه چند ساعتی توی فرودگاه دبی معطل می شدیم و خب بیرون هم که نمیشد بریم. وقتی رفتیم بابا رفت از مسؤل اطلاعات بپرسه که پروازمون چه ساعیته (تأخیر نداره) یا از کدوم گیت باید رد شیم و... که دیدم قیافه بابا تقریباً آویزون شد و قیافه اون خانم مسؤل اطلاعات هم متأسف. وا رفتم. گفتم دیدی چی شد؟ باید برگردیم. اصلاً این سفر برای ما سفر نشد. اما بعد دیدم خانمه یه چیزی روی بلیط پیدا کرد و قیافه هردوشون خندون شد

گفتم اگر خدا بخواد همه نحسی ها مال تهران بود و تمام شد

اما زهی خیال باطل

توی فرودگاه دبی تونستیم یه 3-2 ساعتی چرت بزنیم. البته نه خواب عمیق چون باید حواسمون به وسایلمون می بود و نوبتی می خوابیدیم.

پرواز ما از دبی به بنگلور با Air India بود. هواپیمایی Air India یه شرکت هواپیمایی خصوصیه که بین چندتا شهر مرتب در حرکته. فهمیدیم که اول باید بریم گوا و اونجا چندتا مسافر رو سوار و پیاده کنیم و بعد بریم به سمت بنگلور.

مسافرا که جابجا شدن آمدیم راه بیفتیم، دیدیم راه نیفتادیم! بازم نقص فنی

اول یه نیم ساعتی همون توی هواپیما نشستیم و یکم ور رفتن بهش، اما درست نشد

بعد بهمون گفتن پیاده شید تا یه دور همه چراغهای هواپیما رو خاموش کنیم شاید! درست بشه

پیاده شدیم و رفتیم توی سالن فرودگاه گوا. اونجا رسماً در رو از داخل قفل کردن و رفتن دنبال کار خودشون.

ما موندیم و گرما و شرجی خفه کننده گوا و 2-1 تا پنکه زپرتی و نگرانی اینکه این فرودگاه اونقدر کوچیکه که دیگه هواپیمای دیگه نداره و مجبوریم صبر کنیم تا همون هواپیمای خودمون درست شه که آیا بشه، آیا نشه

فکر کنم یه 1 ساعتی هم اونجا موندیم و بالاخره درست شد هواپیما و راه افتادیم و در نهایت ساعت 3:30 صبح توی فرودگاه بنگلور نشستیم زمین. آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بالاخره تمام شد این سفر کوفتی.

خب اون ساعت که نمیشد کاری کرد یا جایی رفت. مجبور شدیم همونجا توی فرودگاه بمونیم و باز نوبتی چرت بزنیم تا ساعت تفریباً 7:30 که آدرس یه هتل توی مرکز شهر رو گرفتیم و با تاکسی حرکت کردیم به سمت هتل. توی راه فرودگاه تا هتل تقریباً نیمه بیهوش بودم از خستگی. هی بلند می شدم یه دور اطرافم رو نگاه می کردم و باز او حال می رفتم. شوخی نبود، 48 ساعت بیخوابی اونم برای منی که خوابم همیشه باید به جا و به اندازه باشه (حالا اگر بیشتر از اندازه هم شد که چه بهتر). یعنی واقعاً خانمی کردم در حق خودم که تا رسیدن به اتاقمون توی هتل خودم رو سرپا نگه داشتم اونم با اونهمه اسباب و اثاثیه سنگین.

خلاصه اینکه ما بالاخره بعد از بیش از 24 ساعت رسیدیم به شهر بنگلور و دیگه گفتن نداره که اون روز تا شب همش رو خواب بودیم.

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^

*خب اینم از جریان سفر ما

خداییش خیلی اعصاب خرد کن و نافرم بود. بدجور هردومون عصبی شدیم و بهمون از نظر روحی و جسمی فشار آمد. اما خدا رو شکر که این فشارها و ناراحتی ها مال همون خود سفر بود و بعدش همه چیز خیلی عالی گذشت. حالا حتماً شرح بقیه اش رو هم می ذارم اینجا.

*دوستهای گلی که من نرسیدم حضوری یا تلفنی ازشون خداحافظی کنم، شرمنده روی ماه تک تکشونم. باور کنید نرسیدم. اون چند روز آخر همش به خرید و رفت و آمد بودم و اصلاً فرصت نداشتم. حتماً به بزرگی خودتون می بخشید دیگه

مراقب خودتون باشید

* راستی!

یادم رفت بگم

فکر کنم تا حالا خاله سارا رسماً خاله شده

چشمش روشن

قدم نورسیده مبارک

ان شاالله نی نی گولوشون سالهای سال در کنار مادر و پدرش زیر سایه محبت و رحمت خدا با شادی و سلامتی زندگی کنه و هیچوقت روی دلش غم و غصه و ناراحتی نشینه (بگو آمین)

سارا خانم مبارکه

از طرف من یه ماچ گنده از زیر گلوش بکن

شاد باشید

Pegi*

*

کیش، جزیره ی مرجانی

 

سلام

آقا با اجازتون (همچنین با اجازه خانمهای محترم)

ما بعد عمری بالاخره طلسممون شکست و راهی کیش شدیم

ادامه مطلب ...

*

 بنی آدم اعضای یک پیکرند...

 

سلام

خوبید؟

راستش من چند وقت پیش (28 بهمن) توی یه همایشی شرکت کردم به اسم “طفلان مسلم“.

این همایش ازطرف جمعیت دانشجویی- دانش آموزی “امام علی“ (با عنوان جهانی the first big brother) برگزار شده بود.

جمعیت امام علی گروهیه که اولاً اعضا و مسؤلینش همه دانشجو و دانش آموزن، دوماً وابسته به هیچ نهاد یا ارگان خاصی نیستن، که اطلاعات بیشتر درباره این جمعیت رو می تونید توی سایتشون ببینید.

اما همایش طفلام مسلم

این همایش دوشنبه بعدازظهر توی سالن ورزشی کانون اصلاح و تربیت (غرب تهران) برگزار شد که هدف اصلی اون طرح و در صورت امکان رفع مشکلات تعدادی از بچه های کانون بود که آمدن و درحضور مدعوین خودشون رو معرفی کردن و راجع به مشکلشون (یعنی جرم ارتکابی و محکومیتشون) توضیح دادن

چند نکته درمورد این بچه ها وجود داشت که من رو بشدت تحت تأثیر قرار داد

اول اینکه این بچه ها همه در رنج سنی 18-9 سال بودن

(یعنی جدی جدی بچه بودن)

دوم اینکه تقریباً همه (بجز یکی دو نفر) قبل از گرفتار شدن و آمدن به کانون مشغول کار بودن و خرج خانواده شون رو می دادن (یا سرپرست بودن یا کمک خرج)

یکی خیاط بود، یکی نجار بود.....

پدرهاشون هم همه یا معتاد بودن، یا مریض و از کار افتاده بودن، یا فوت کرده بودن، یا خانواده رو ترک کرده بودن و هیچ خبری ازشون نبود

نکته سوم اینکه این بچه ها اکثراً (باز بجز 2-1 مورد) بخاطر مبالغ ناچیزی کارشون گیر بود.

بطور مثال برای من واقعاً دردناک بود ببینم که یه بچه 15 ساله بخاطر تصادف با موتور محکوم به پرداخت 3 میلیون تومان بعنوان دیه شده بود و بخاطر فقط 3 میلیون تومان، 5-6 ماه اسیر کانون بوده و قدرت پرداخت این پول رو نداشت (این که میگم “ناچیز“ نه اینکه مثلاً 3 میلیون تومان چیزی نیست -که برای بعضیا واقعاً نیست- منظورم اینه که این پول اونقدر هنگفت نیست که یه نوجوان بخاطرش ماهها یا سالهای با ارزش زندگیش رو از دست بده) و این نشون از فقر و احتیاج مطلق این افراد داشت.

نکته چهارم اینکه این بچه ها (یعنی اینایی که توی همایش 2شنبه حاضر بودن) هیچکدوم مجرم و خلافکار نبودن. میشه گفت 90% بخاطر یک لحظه غفلت (تصادف یا درگیری) گرفتار شده بودن. فقط 2 موردشون بود که بخاطر شیطنتشون اونجا بودن.

شاید جالب باشه بدونید من اونجا پسر بچه 9-8 ساله ای رو دیدم که می گفت «من یه موبایل کِش رفتم، بعد پسِ صاحبش دادم. اما دادگاه 000/80 تومان جریمه ام کرد» و این بچه بخاطر فقط 000/80 تومان 2 ماه توی کانون مونده بود و نمی تونست این مبلغ رو بپردازه.

یا یه پسر 12 ساله اونجا بود که می گفت «مادر من مظنون به سرقته و توی زندان. باید 1میلیون تومان بده تا آزادش کنن که نداره، برای همینم اونجا مونده. منم دیدم کسی و جایی رو ندارم، یه روز زدم یه شیشه شکستم که بیارنم اینجا» (این یکی از مواردی بود که گفتم بخاطر شیطنت اونجا بود)

البته از حق نگذریم که مسؤلین کانون اصلاح و تربیت صمیمانه تمام تلاششون رو می کنن تا کانون برای این بچه ها مثل زندان نباشه. براشون انواع و اقسام وسایل و امکانات کار و ورزش رو فراهم کردن. انواع کلاسهای هنری و مهارتی و فنی و سالنهای ورزشی. بقول آقای مومنی (مسؤل روابط عمومی کانون) بچه های اونجا از 8 صبح تا 10 شب (که ساعت بیداریشونه) بیکار نیستن و هرکدوم یه کاری برای انجام دادن دارن. اما باز هم بقول آقای مومنی «کانون در بهترین شرایط، بدترین گزینه است»

بچه هایی که اونجا بودن بعضیشون از سن موندنشون توی کانون گذشت بود و بزودی (اگر نمی تونستن مبلغ محکومیتشون رو بپردازن) به زندان بزرگسالان منتقل می شدن و این برای یه نوجوان یعنی پایان یکباره کودکی.

متأسفم، و شرمنده روی تک تک اون بچه هام که کمک چندانی نتونستم بهشون بکنم برای رفع مشکلشون و اینکه می دیدم مشکلات و دغدغه های من چقدر دربرابر مشکلات اونها حقیر و کوچکه، اما فکر کردم کمترین کاری که میشه کرد اینه که به تمام کسانی که می شناسم اطلاع بدم تا شاید بتونن بطریقی به این بچه ها کمک کنن. متأسفانه پرونده خیلیاشون ازنظر حقوقی مشکلی نداشت و حکم صادره (برطبق قانون) کاملاً درست بود و از این جهت نمیشد کاری براشون انجام داد. اما میشه با کمکهای مالی مشکلشون رو حل کرد.

بهرحال، این پست رو گذاشتم تا اگر دوست داشتید و بنظرتون این بچه ها مستحق کمک شما (یا حتی کسی از آشنایانتون) بودن و تمایلی به کمک داشتید، نه بعنوان صدقه، بعنوان نوع دوستی و با حس نگرانی راجع به آینده این بچه ها، هرچقدر که در توانتون یا مورد نظرتون هست کمک کنید. این بچه ها جدی جدی حیفه که توی این سن و سال همچین شرایطی رو تجربه کنن.

اگر دوست داشتید می تونید ازطریق جمعیت امام علی یا مستقیماً ازطریق کانون اصلاح و تربیت به این بچه ها کمک کنید.

آدرس پستی کانون و آدرس اینترنتی جمعیت امام علی رو براتون می ذارم که بتونید خودتون پیگیری کنید.

مرسی که وقت گذاشتید و خوندید.

همیشه شاد و سربلند و پیروز باشید

آدرس اینترنتی جمعیت امام علی:

http://www.the1stbigbrother.com

http://www.jeana.blogfa.com

آدرس پستی کانون اصلاح و تربیت:

تهران- انتهای خیابان آیت الله کاشانی- میدان شهرزیبا- خیابان کانون.

اینجا هم یه سر بزنید بد نیست:

http://teflane-moslem.com

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

آرش جونم 

دردونه پگی 

قربون اون چشمات برم من 

قربون اون دل کوچیکت برم که اینقدر نازکه 

داداشی کوچولو 

اشکها و هق هقهای سر سال تحویلت توی بغلم هیچوقت از یادم نمیره 

قربونت برم که عزیزمی 

تو که می دونی 

عزیزترین کَسَمی 

همه دلخوشی منی 

عشق و زندگیمی 

قربونت برم که تازه امسال فهمیدم چقدر دوستم داری و بیشتر از هر وقت دیگه عاشقت شدم 

دلم برات یذره میشه عزیزم 

دلم برای تو بیشتر از هر کسی تنگ میشه 

قول بده بهم 

قول بده دیگه هیچوقت چشمات خیس و گریون نباشه 

من دوست دارم فقط خنده های تو رو ببینم 

من دوست دارم فقط صدای قهقهه خنده ات رو بشنوم 

قول بده بهم 

قول بده دیگه هیچوقت چشمات خیس از اشک غصه نباشه 

اگرم گریه کردی از شوق باشه 

قول بده هیچوقت نذاری غم و غصه و ناراحتی به دلت راه پیدا کنه 

قول بده همیشه و همه جا از زندگیت بهترین استفاده رو بکنی و لذت ببری 

قول بده هیجوقت بار هیچ غمی روی دلت سنگینی نکنه 

من طاقت ناراحتی تو رو ندارم 

قول بده بهم 

دوستت دارم عزیز دلم 

از ته دلم 

با همه وجودم 

   

دوستت دارم 

 

 

Goodluck

Pegi*

*

سال نو مبارک 

 

 

 

 

 

سال نو، گُل آورد زمستونو بهار کرد  

سال قبل، بارو بست یواش یواش فرار کرد 

عید اومد، خنده کن فردا رو کَس ندیده 

سال نو، سال نو یه سال پر اُمیده 

 

ان شاءلله هر روزتون مثل نوروز باشه 

حالتون و فالتون شاد و پیروز باشه 

مثل بهارون باشید گل افشون 

همیشه خرم همیشه خندون 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

* پروردگارا، بار سنگین غم و غصه های سال کهنه را به تو می سپارم و برای سال جدید از تو انرژی، آرامش و شادی دوباره، بیشتر از هر زمان دیگر، درخواست می کنم. 

 

* پروردگارا، هر آنکه در این روز محتاج و چشم براه لطف و محبت توست، چشم انتظارش نگذار. 

 

* پروردگارا، هر آنکه را دوست می دارم، در پناه لطف و بزرگی خود گیر و نگهدارشان باش. 

 

* برای همگی سالی سرشار از سلامتی، شادی، آرامش و سربلندی آرزومندم. 

 

سال نو مبارک 

 

GoodlucK 

*pegi

*

تعطیلی خود را چگونه گذراندید؟؟؟ 

 

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبید؟؟؟؟؟؟؟

میگم شما تعطیلی خود را چگونه گذراندید؟؟؟

تعطیلی 25 اسفند رو میگم

خوش گذشت بهتون؟؟

ان شاءالله که خوش گذشته

اِـــــــــــــــــــــــــــی

برای ما هم بد نبود

گذشت خدا رو شکر

صبحش که همش به بدو بدو و یه لنگه پا ایستادن و گیج زدن و بالا و پایین رفتن و هزارتا سؤال بیربط و باربط پرسیدن و بالاخـــــــــــــــــــــــــــره جواب گرفتن گذشت

بعد از ظهرش هم گذشت دیگه

هان؟؟

جشن؟؟

نه، جشن چی؟؟

کدوم؟ همون جشن "ایران پاک"؟؟

نـــــــه

همون که توی اریکه شهرک غرب بود؟؟

نـــــــه

کدوم؟ همون که حسنی (فرزاد) مجریش بود؟؟

نــــــــه

کدوم؟؟ همون که نیما (خسروشاهی) هم آمده بود؟؟

نــــــــه

کدوم؟؟ همون که بهنام (علمشاهی) و ماهان (؟) و... برنامه اجرا کردن؟؟

نـــــــه

کدوم؟؟ همون که سعید (آسایش) هم بود و هرچی مردم اصرار کردن "نازی" رو نخوند و گفت اینجا جاش نیست؟؟

نــــــــه

کدومو میگیــــــــــــــــــــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟؟؟

نه من نبودم

باور کن 

***

(این قسمت مربوط به تقریباً 1 ماه پیشه)

وارد دفتر که شدم، یعنی همین که از در  رفتم تو، یعنی همین که پامو گذاشتم تو

من: سلام

-      سلام، چطوری؟؟

من: خوب. شما چطوری؟

-      بد نیستم. میای بریم کنسرت؟

من: !!!! کنسرت کی؟؟ کِی؟؟ کجا؟؟

-      معروف نیست، یعنی من نمی شناسم. بیا ببین، این تبلیغشه

من: خب؟ چطوریه آخه؟ چطور موسقیه؟ سبکش؟ بابا هرمندش کیه؟؟

-      نمی شناسم. ببین آقای ... و ... و ...

من: آها. خُب منم نمی شناسم. اما آخه اگر خوب نبود؟ خوشمون نیامد؟

-      حالا می ریم می بینیم دیگه. یه تنوعه شاید خوشمون آمد یجور ریسکه دیگه

من: OK بریم

-      بریم؟؟

من: نریم؟؟

-      چرا. پس بذار زنگ بزنم بلیط رزرو کنم. میگم به نظرت به بقیه هم بگیم؟

من: نچ

-      چرا؟؟

من: خُب آخه مگر ندیدی سر کیش رفتن چقدر ناز کردن برامون؟؟ اینم نمیان. می شناسیشون که کلی ناز می کنن تا یه برنامه با آدم بذارن. ول کن خودمون 2تایی می ریم.

-      ببین اگر فهمیدن چی؟؟

من: مگر قراره نفهمن؟؟ میگیم بهشون، اما نمی بریمشون

-      چرا آخه؟

من: چون لوسن

-      پس من بهشون میگم، اگر گفتن چرا به ما خبر ندادید میگم تقصیر پگی بود،OK

من: OK

بعدم زنگ زد که بلیط رزرو کنه، دیدیم اگر خودمون (یعنی خودم) بریم (یعنی برم) بگیریم (یعنی بگیرم) بهتره. دفتر فروش بلیط 2 تا کوچه (شما بخون 1 چهارراه) با دفتر خودمون فاصله داشت.

البته بگما!! من اینقدرام خبیث نیستم. اگر گفتم نمی خواد به بقیه بگیم برای این بود که از وقتی من اون سلام اول رو گفتم تا وقتی که بلیط رو گرفتم کلاً 15 دقیقه وقت داشتیمو اینایی که می خواست خبرشون کنه هرکدوم 1 هفته وقت می خواستن که فکر کنن. برای همین گفتم اصلاً بهشون نگیم.

خلاصه که اون روز موفق شدم برای سه شنبه بلیط بگیرم که میشد شب دوم برنامه.

حالا این کنسرت چی بود؟؟

کنسرت شبهای طلایی

برنامه ای بود که سازمان هنر طلایی ظریف تدارک دیده بود

3 شب کنسرت که یه قسمت مشترک داشت برای هر 3 شب و برای هر شب هم یه برنامه خاص

شب اول برنامه گروه دو پیانو با حضور آقای صفا کاتب پور و خانم بهاره کمایی که قطعه هایی از آرنسکی و باتیک و مندلسون و دورژاک و راخمانیف و سنجری رو اجرا می کردن (با دو پیانو)


شب دوم (یعنی همون سه شنبه که ما رفتیم) برنامه گروه آوازی تهران به سرپرستی و رهبری میلاد عمران لو بود که برنامه فوق العاده جالبی بود. یه گروه 16 نفره (8 گروه 2 تایی) که هرکدوم در نقش سازهای مختلف ارکستر اجرای برنامه می کردن. یعنی گروه ارکستر نداشتند و با حنجره صدای سازهای مختلف رو تقلید می کردندو خب آواز هم داشتن هم زمان و قطعه های آرایشگر شهر سویل، اورگان فوگ، آواز عاشقانه، yesterday، پالادیو (قسمت اول)، زرد ملیجه، ساری گلین، درنه جان و عزیز جون و ... رو اجرا کردن و برنامه بینظیری بود 

 

  

اینم میلاد عمرانلو

 

 


شب سوم هم برنامه رسیتال پیانو با همراهی ویلن با هنرمندی علی جعفری پویان (ویلن) و محمدرضا ظریف (پیانو) بوده که قطعه هایی مثل خاطرات، سراب و رهایی، پیروزی و ... اجرا کردن

اما قسمت مشترک این سه شب برنامه گروه پیانو تینمنت (pianotainment) آلمان بود (Blüthner Piano Duet) با هنرمندی استفان وِه (Stephan Weh) و مارسل دُرن (Marcel Dorn) که این دو هنرمند آلمانی روی یک پیانو با هم هنرنمایی می کردند که جداً کارشون عالی و زیبا بود

 

 


این گروه هم قطعه هایی مثل پرواز زنبور عسل، هری آهکی، سزارداس، لحظه های کودکی، آستوریاس، پالادیو، چمنزار و سیمپسونها (که این دو تای آخر کار خودشون بود) رو اجرا کردن

 

 


کار هنرمندای آلمانی خیلی جالب بود، اما بقول این عزیز دلمان انگار کار بچه های ایرانی بیشتر به دلمون نشست

بعد از برنامه هر دو گروه جمعیت اونقدر ایستاده تشویق کردند که مجبور شدن یه قطعه دیگه اضافه اجرا کنن

اما بهترین قسمت آخرِ آخر برنامه بود که این دو گروه باهم قطعه yesterday رو اجرا کردن که جدی جدی فوق العاده بود این همکاری دو گروه واقعاً هنرمند

بهرحال

شب خیلی خوبی بود و جای همه اونایی که نبودن خالی(بخصوص صابر خان)

شبهای دیگه رو نمی دونم، اما باید اونها هم جالب بوده باشن

بهرحال اگر بودید اون سه شب و دیدید، که می دونید راست میگم

اگرم نبودید، حتماً برنامه های بعدیشون رو از دست ندید

قول میدم خوش بگذره و پشیمون نشید و خاطره خوبی براتون بمونه

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^

 

·        چند وقت پیش (همون شب کنسرت) یکی ازم پرسید این روزا چکار می کنی؟؟

گفتم کارایی که تا حالا نکرده بودم. دارم تفریح می کنم و از زندگیم لذت می برم

گفت مثل اینایی شدی که می دونن مدت زیادی از عمرشون باقی نمونده

راست میگه

هولم که هرکاری توی این سالها نکردم توی همین مدت کوتاه باقی مونده انجام بدم

اینم یه جورشه دیگه

· اون برنامه جشن اریکه هم بد نبود. اما بهترین قسمتش این بود که کنار دوتا از بهترین کسانم 3-2 ساعتی خندیدم و شاد بودم. چیزی که نمی دونم چند سال دیگه ممکنه دوباره تکرار شه

مرسی سعیده جونم مرسی سودی جونم

· دیروز روز آخر بود. دیگه تمام شد. دیگه من کارمند اون دفتر نیستم. کلیدها رو هم تحویل دادم و خداحافظی کردم و آمدم. با اینکه این آخرا خودمو به زور می کشوندم تا اونجا، اما دقیقه های آخر همش بغض داشتم... تجربه خوبی بود. اما دیگه وقتش بود تمام شه. تمام شد   

GoodlucK

Pegi*

*

 

My ChAnCe DaY 

بالاخره بعد از مدتــــــــــــــــــــــــــــی موفق شدم با مطب پروفسور ... تماس بگیرم 

البته نه که امکانش نبودا 

نه  

اولش تنبلیم میامد شماره رو پیدا کنم 

بعد تنبلیم مییامد تماس بگیرم 

بالاخره زنگ زدم و: 

- سلام، مطب پروفسور ...؟ 

- بله! بفرمایید 

- یه وقت می خواستم 

- چهارشنبه (3 هفته دیگه) ساعت 6:15 بعد از ظهر 

- اِم، برای صبح وقت ندارید؟؟؟ 

- نه! دکتر فقط چهارشنبه ها بعد از ظهر هستند 

- OK، ممنون خانم.  

بعدم به همه عالم و آدم گفتم که من موفق شدم وقت بگیرم از مطب پروفسور ... که خب کار اشتباهی هم بود!!! 

خلاصه 3 هفته گذشت و روز موعود فرا رسید 

اولین (و در واقع تنها) مشکل این بود که باید برای چهارشنبه 1 ساعت آخر رو از محل کارم مرخصی می گرفتم که چون قرار بود هفته بعدش هم 2 روز پشت سر هم مرخصی بابت سفر بگیرم، کار بســـــــــــــــــــــــــــــــــــیار سختی بود. 

اما با هر جون کندنی بود بالاخره این 1 ساعت مرخصی رو گرفتم 

ساعت 6 از دفتر آمدم بیرون 

یعنی 15 دقیقه وقت داشتم از سر مطهری برسم روبروی پارک ملت 

من معمولاً نمی تونم تند راه برم (بلد نیستم) هروقت هم این کارو کردم به مشکل برخوردم 

اون شب هم وقتی داشتم با سرعت بِسَمت ماشین می رفتم (آخه هم وقت نداشتم هم کلی ذوق کردم که ماشین به این زودی آمد) چشمتون روز بد نبینه 

زرررررررررررررتی خوردم زمین 

من اصلاً یادم نمیاد توی 5 سال گذشته زمین خورده باشم 

اینم زمین خوردنی بود...... 

از دردش که بگذریم 

زانوی شلوارم از ایـــــــــــــــــــــــــن طرف تا اووووووووووووووووووون طرف جررر خورد اساسی 

همچین تمیز و صـــــــــــــــــــاف که انگار با قیچی بریدی 

حالا من  وسط خیابون 

10 دقیقه وقت دارم 

نه راه پس دارم نه را پیش 

خلاصه مجبور بودم با همون شلوار پاره برم به وقت دکترم برسم 

سوار ماشین شدم و آقا و خانمی که شما باشید 

نشون به اون نشون که اونقدرررررررر ترافیک سنگین بود، اونقدرررررررر ترافیک سنگین بود که ساعت 7:15 رسیدم دم در مطب!!! 

منشی به من آدرس داده بود ولیعصر- برج جم. من که برج جم رو نمی شناختم توی ماشین از همه پرسیدم که فهمیدم نه تنها من، بلکه هیــــــــــــــــــــــچ کس دیگه ای هم برج جم رو نمی شناسه!!!! 

خلاصه پرسون پرسون رفتیم خونه ننه کلثوم... نه نه یعنی مطب پروفسور ... 

رفتم داخل و چون تنبلیم میامد از جیبم آدرس رو در بیارم و نگاه کنم ببینم کدوم طبقه و واحد باید برم!!!! از مسؤل اطلاعات پرسیدم که: 

- ببخشید آقا، مطب پروفسور ... کدوم طبقه است؟ 

- پروفسور ... ؟؟ مطمئینید درست آمدید؟؟ ما اینجا همچین کسی نداریم 

- مگر میشه آقا؟؟؟ من خودم آدرس گرفتم 

- والله نمی شناسم! شاید جدید آمدن اینجا. بذارید بپرسم 

وقتی رفت آدرس خودم رو نگاه کردم دیدم طبقه 4 واحد 3 باید برم 

تا بیام سوار آسانسور شم اون آقاهه آمد بیرون پرسید:  

- پیدا کردید؟؟ 

منم با یه نگاه خیلی بد از سر تا پای بیچاره رو نگاه کردم و با کلی پشت چشم گفتم  

-بـــــلـــــه. طبقه 4 

بعدم یه چشم غره و بعدم آمدم بالا 

همش هم توی آسانسور به این فکر می کردم که هرررررررررررجا که بری افراد بدون تخصص!!!! اونجا مشغول کارن که کار خودشون رو اصلاً بلد نیستن 

بالاخره رسیدم طبقه 4 

هرچی نگاه کردم 

هرچی نگاه کردم 

تابلویی با اسم پروفسور ... ندیدم 

با تردید رفتم سمت در واحد 3 

با خودم گفتم حتماً چون تازه آمدن، هنوز فرصت نکردن تابلو رو عوض کنن!!!!!!!!! 

خلاصه در زدم و در باز شد 

رفتم تو می بینم همه جا تاریکه 

خانم منشی هم داره تند و تند برقها رو روشن می کنه 

بعد انگار که من گوشام درازه 

میگه  

- هرهر، نه که برقا رفته بود!!!!!!!! اینجا تاریکه 

هرچی دور و برم رو نگاه کردم دیدم اصلاً شبیه مطب پوست نیست 

با کلی تردید پرسیدم: 

- ببخشید، اینجا مطب پروفسور ... ؟؟ 

- نه عزیزم! اینجا مطب دکتر ...  

- بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی اینجا مطب پروفسور ... نیست؟؟؟؟؟؟؟ 

- نه نیست 

- اینجا اصلاً مطب پوسته؟؟؟ 

- نه، مطب زنان و زایمان!!!!!!!! 

- معععععععععععععع یعنی چی؟؟؟؟؟؟ من الآن اینجا وقت دارم؟ 

- بله، ایناهاش خانم ...  

- آخه خانم محترم! وقتی من زنگ می زنم می پرسم مطب پروفسور ... چرا میگید بله؟؟؟؟؟؟؟ 

- من؟؟ نه. من همیشه میگم مطب دکتر ...  

- !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! OK ببخشید مزاحم شدم 

خیلی دلم می خواست بایستم اونجا و تا صبح بحث کنما (چون 1 ساعت طول کشیده بود تا برسم اونجا) اما اگر راستش رو بخواید بشدت ترسیدم 

یعنی یجوورایی فرار رو بر قرار ترجیح دادم 

 توی آسانسور هم همش خدا خدا می کردم وقتی می رسم توی لابی اون آقای مسؤل اطلاعات نباشه 

وقتی رسیدم دیدم نیست و فوری سرم رو انداختم پایین و آمدم بیرون

بعدم تا از اونجا رسیدم سر مطهری ساعت شده بود 8!!! 

یعنی اگر مثل بچه آدم مینشستم سر کارم،  

ساعت 7 مثل خانمها میامدم بیرون و میرفتم خونمون 

اینطوری اولاً منت اون 1 ساعت مرخصی رو سرم نمی موند 

بعدم شلوارم پاره نمیشد 

بعدم 2 ساعت تمام توی ترافیک بیخود ولیعصر گیر نمی کردم 

بعدم 1 ساعت دیر نمیرسیدم خونه 

تازه اونقدر بابت اون شب اعصابم بهم ریخته و داغون بود 

که فردا صبحش زدم لیوان سرامیکی نازنینم رو شکستم 

اونم لیوان پر از چایی شیرین!!!!!!!!!!!!!!  

داغ لیوان عزیزم از 1 طرف 

مصیبت تمیز کردن این گند کاریَم 1 طرف 

 

بعد از اون یه چند روزی فکر دکتر رفتن رو از سرم برای همیشه بیرون کردما 

اما نمی دونم چرا 1 هفته بعد باز افتادم دنبالش 

اینبار که بالاخره به شماره درست زنگ زدم منشی گفت 

- 5-1 اسفند تشریف بیارید حضوری وقت بگیرید برای اونور سال!! 

منم کلاً از خیرش گذشتم 

 

این بود بدشانسی ترین روز من 

دست کم توی این 6-5 سال گذشته 

 

goodluck 

*pegi 

 

 

میگم راستی 

فردا (یکشنبه 25 اسفند) توی این آدرس یه بازارچه خیریه برقراره که تمام منافعش صرف بچه های بیمار یا بچه های کانون (اصلاح و تربیت) میشه 

بانی این بازارچه هم جمعیت دانشجویی-دانش آموزی "امام علی" هست 

اگر دوست داشتید سر بزنید 

شهرک غرب- ایران زمین- کانون فرهنگی قدس. ساعت 12 تا 4 بعد از ظهر 

اینم آدرس سایت جمعیت امام علی: 

http://the1stbigbrother.com/