کوه
هیچوقت اهل کوهنوردی نبودم
البته اگر اون دوران 8-7 سالگی رو فاکتور بگیریم که چند هفته یکبار با بابا می رفتیم کوه و به لطف قدرت و مهارت ایشون کلی کوه بالا و پایین می کردم و فکر می کردم خیلی کوهنورد قابلی هستم
اما بزرگتر که شدم و کم کم مجبور بودم بیشتر به توانایی های خودم تکیه کنم توی کوهنوردی، به این نتیجه رسیدم که این کاره نیستم
راستش بلد نیستم، خوشم نمیاد زیاد (شما بخون جون عزیزم و می ترسم)
برای همینه که با عرض شرمندگی، طی 15 سال گذشته سر جمع 4 بار رفتم کوه
یه بار سوم دبیرستان که بودم از طرف مدرسه رفتیم کلکچال (حالا گیرم با تله کابین رفتیم بالا، خب که چی؟؟)
بار دیگه 4-3 سال بعدش بود که با دخترخاله ها و اهل و عیالهاشون رفتیم دربند
بار بعدی همین 4-3 سال پیش بود که با بر و بچ رفتیم درکه
آخریش هم 2 سال پیش بود که با آهو رفتیم دربند باز
بعد حالا با این سابقه درخشان! چند روزیه که شدیداً هوس کوه کردم
در بنگلور هم که کوه یافت می نشود
آدمی هم که خصلت بیخودشه
آنچه یافت می نشود، آنش آرزوست
البته نه که فکر کنی هوس کوهنوردی کردمااااا
نه
دلم می خواد برم نوک قله بایستم و یه چند ساعتی فریاد بزنم
احتیاج دارم خالی کنم خودمو یکم
احتیاج دارم سبک شم یکم
امروز دلم خیلی گرفته بود
کوه که دم دست نبود
برای همین پاشدم رفتم lake
می دونی
درسته که من عاشق آبم
اما کنار آب فقط به درد وقتهایی می خوره که همه چی آرومه
توی این اوضاع و شرایط (که بقول دردونه همه چی داغونه!) کنار آب رفتن اصلاً گزینه خوبی نیست
آرامش آب آدم رو به شکل کاذبی ریلکس می کنه
انگار یه سرپوش موقت می ذاره روی ظرف روحت
کنار آب گریه کردن هم سخته
چه برسه به فریاد زدن
کنار آب فقط باید آروم نشست
فقط باید تماشاش کرد
این روزا من دلم فریاد می خواهد...