دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

*

 

اینجا، بنگلور-هند

 

تمام حجم قفس را شناختیم، ... بس است

بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم...

 

خب خب خب

بالاخره بعد از 1 سال رسیدیم

کجا؟

گفتم که

بنگلور-هند

1 ساله که دارم خون دل می خورم

اما خدایی تمام این 1 سال و همه مصیبت پاسپورت و پذیرش و ویزا و بلیط و چمدون بستن یه طرف، نحسیی که روز سفر از صبح ما رو گرفت 1 طرف

یعنی اینقدر که من اونروز حرص خوردم و استرس داشتم و اعصابم خورد شد توی این 1 سال گذشته نشده بود.

اول از توی ماشین توی راه فرودگاه شروع شد

فکر کن که توی اون اوضاع جا تنگی و بار و بندیل  اسباب  اثاثیه که هیچکدوم نفس هم نمی تونستیم بکشیم، یکعدفعه یادم آمد که انگار DVDهای ریکاوری لپ تاپم رو نیاوردم. فکر کن! این بعد از پاسپورت و بلیط مهمترین چیزی بود که باید می آوردم. چقدرم مثلاً حواسم رو جمع کردم. آخرشم جا گذاشتم

حالا تو اون هیر و ویر و جاتنگی کلی هم ساکهایی که بسته بودیم بزور رو توی ماشین چک کردم، اما نبود که نبود. خلاصه که DVDها فعلاً پَر

بعد از اون موقع ارائه بلیطها بود. بلیط ما از تهران به دبی و از دبی به بنگلور (مال بابا + بنگلور به دبی و دبی به تهران) رزرو شده بود. وقتی تحویل دادیم بلیط رو متوجه شدیم برای هر دو یه مسیر تهران به دبی و بعدم یه مسیر بنگلور به دبی OK شده! یعنی ما از دبی به بنگلور و از دبی به تهران (مسیر برگشت بابا) رو نداشتیم. حالا کلاً هم 2 ساعت و نیم بیشتر وقت نداریم تا پرواز. هرچی توضیح می دادیم که این بلیطها همه مسیرهاش OK شده، می گفتن توی لیست رزرو ما نیست. با خودم گفتم خب دیگه، پگی خانم بازی تمام شد. باید بار و بندیلت رو جمع کنی و برگردی خونتون. خلاصه با کلی چک و چونه و چه کنم چه نکنم بهمون گفتن باید برید نمایندگی فروش Air India (بلیطمون رو از اونجا گرفته بودیم) و دو مسیر دیگه رو هم درست کنید. من با وسایل موندم و بابا رفت. شاید نیم ساعت بیشتر نکشید، اما برای من با اون همه استرس ساعتها بود. بالاخره بابا آمد و قضیه حل شد. اما مشکل بعدی اضافه بار بود. توی بلیطی که از اول Air India صادر کرده بود، بار مجاز برای هر نفر 30 کیلو بود، اما توی بلیطهای جدید هر نفر 20 کیلو. یعنی همینطوری 20 کیلو اضافه بار اینجا بهمون می خورد و خب بجز اون بازم بود و دردسرتون ندم، کلاً 40 کیلو اضافه بار داشتیم. هزینه بار اضافی کیلویی 8000 تومانه که ما روی اون 40 کیلو 20 کیلو تخفیف گرفتیم، بعد خب چون پول ایرانی زیادی همراهمون نبود باید از کارت عابر بانک استفاده می کردیم که باز چون اون روز قبلش پول گرفته بودیم 80 تومان بیشتر نداد و شما حساب کن که 50 تومان هم باید عوارض خروج می دادیم و یکمی هم داشتیم و آخرش اینکه ما از 40 کیلو اضافه بار 23 کیلو رو تخفیف گرفتیم (این قسمتش آی چسبید)

بار رو هم تحویل دادیم و با حدود 20 کیلو اسباب و اثاثیه روی دوشمون آمدیم که بریم برای departure. همینطور توی صف ایستاده بودیم و سوت می زدیم که متوجه شدیم ساعت شده 5:30 و پرواز ما هم ساعت 6! خلاصه ببخشید ببخشید گویان خودمون رو رسوندیم اول صف و رد شدیم و رسیدیم به قسمت چک بار. توی اون بی وقتی هم مجبورمون کردن 2 تا بسته رو که حسابی هم بسته بندی شده بودن باز کنیم و اینجور بگم که وقتی ما سوار هواپیما شدیم، درها پشت سرمون بسته شد

کلی خوشحال و خندون بودیم که به موقع! رسیدیم و هواپیما هم داره بدون تأخیر پرواز می کنه.

بعد از مسخره بازیهای معمول عزیزان مهماندار (اینقدر از این قسمتش بدم میادا) حرکت کردیم و عِن عِن عِن و بعدم یک take off جانانه و ما در آسمان فرودگاه به پرواز درآمدیم.

حتماً می دونید که فرودگاه خمینی تقریباً 5-4 کیلومتری جاده قم-تهرانه. همین که ما جاده رو رد کردیم، یعنی به محض اینکه گذشتیم از روی جاده، خلبان عزیزمون اعلام کردن که به دلیل نقص فنی قادر به ادامه پرواز نیستیم و باید برگردیم! حالا یا اونجا مشکل رفع میشه یا نمیشه. بعدم که نشستیم یه چیزایی گفت که بقول یکی از مسافرا معنیش این بود که همین که زنده اید برید خدا رو شکر کنید! و اینطور شد که هواپیمایی که با شگفتی بسیار بدون تأخیر بلند شده بود، برگشت فرودگاه و ما چیزی حدود 2 ساعت و نیم توی اون  هواپیما میشه گفت زندانی بودیم و صبحانه خوردیم و بفهمی نفهمی چرت زدیم و بعد آخر سر گفتن هواپیما درست نشد و باید هواپیما رو عوض کنیم. وقتی توی اون هواپیمای اولی نشسته بودیم نمی دونم چی شد که بابا پاسپورتها و بلیطها رو داد دست من، منم گذاشتم توی سبد روبروم. بعد که رفتیم سوار اتوبوس شیم بریم به سمت هواپیمای دوم، من سوار شدم و بابا با بقیه مسافرا موند که با اتوبوس دوم بیاد که یهو یادم افتاد پاسپورتها و بلیطها رو همونجا توی هواپیما جا گذاشتم!!!!!! نزدیک بود سکته کنم. اول که DVDها و حالا هم اینها. خودم که تلفن نداشتم، تلفن آقای بغل دستیم رو گرفتم و زنگ زدم به بابا که من پاسپورت و بلیط رو جا گذاشتم، بابا هم سوار اتوبوس شده بود و درحال حرکت بودن که نگه داشته بود اتوبوس رو و رفته بود آورده بود. فکر کن! نزدیک بود بدبخت شیم که به خیر گذشت (هروقت یادم میفته همه تنم می لرزه)

ما چون دو تا پرواز داشتیم (تهران-دبی و دبی-بنگلور) یه چند ساعتی توی فرودگاه دبی معطل می شدیم و خب بیرون هم که نمیشد بریم. وقتی رفتیم بابا رفت از مسؤل اطلاعات بپرسه که پروازمون چه ساعیته (تأخیر نداره) یا از کدوم گیت باید رد شیم و... که دیدم قیافه بابا تقریباً آویزون شد و قیافه اون خانم مسؤل اطلاعات هم متأسف. وا رفتم. گفتم دیدی چی شد؟ باید برگردیم. اصلاً این سفر برای ما سفر نشد. اما بعد دیدم خانمه یه چیزی روی بلیط پیدا کرد و قیافه هردوشون خندون شد

گفتم اگر خدا بخواد همه نحسی ها مال تهران بود و تمام شد

اما زهی خیال باطل

توی فرودگاه دبی تونستیم یه 3-2 ساعتی چرت بزنیم. البته نه خواب عمیق چون باید حواسمون به وسایلمون می بود و نوبتی می خوابیدیم.

پرواز ما از دبی به بنگلور با Air India بود. هواپیمایی Air India یه شرکت هواپیمایی خصوصیه که بین چندتا شهر مرتب در حرکته. فهمیدیم که اول باید بریم گوا و اونجا چندتا مسافر رو سوار و پیاده کنیم و بعد بریم به سمت بنگلور.

مسافرا که جابجا شدن آمدیم راه بیفتیم، دیدیم راه نیفتادیم! بازم نقص فنی

اول یه نیم ساعتی همون توی هواپیما نشستیم و یکم ور رفتن بهش، اما درست نشد

بعد بهمون گفتن پیاده شید تا یه دور همه چراغهای هواپیما رو خاموش کنیم شاید! درست بشه

پیاده شدیم و رفتیم توی سالن فرودگاه گوا. اونجا رسماً در رو از داخل قفل کردن و رفتن دنبال کار خودشون.

ما موندیم و گرما و شرجی خفه کننده گوا و 2-1 تا پنکه زپرتی و نگرانی اینکه این فرودگاه اونقدر کوچیکه که دیگه هواپیمای دیگه نداره و مجبوریم صبر کنیم تا همون هواپیمای خودمون درست شه که آیا بشه، آیا نشه

فکر کنم یه 1 ساعتی هم اونجا موندیم و بالاخره درست شد هواپیما و راه افتادیم و در نهایت ساعت 3:30 صبح توی فرودگاه بنگلور نشستیم زمین. آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بالاخره تمام شد این سفر کوفتی.

خب اون ساعت که نمیشد کاری کرد یا جایی رفت. مجبور شدیم همونجا توی فرودگاه بمونیم و باز نوبتی چرت بزنیم تا ساعت تفریباً 7:30 که آدرس یه هتل توی مرکز شهر رو گرفتیم و با تاکسی حرکت کردیم به سمت هتل. توی راه فرودگاه تا هتل تقریباً نیمه بیهوش بودم از خستگی. هی بلند می شدم یه دور اطرافم رو نگاه می کردم و باز او حال می رفتم. شوخی نبود، 48 ساعت بیخوابی اونم برای منی که خوابم همیشه باید به جا و به اندازه باشه (حالا اگر بیشتر از اندازه هم شد که چه بهتر). یعنی واقعاً خانمی کردم در حق خودم که تا رسیدن به اتاقمون توی هتل خودم رو سرپا نگه داشتم اونم با اونهمه اسباب و اثاثیه سنگین.

خلاصه اینکه ما بالاخره بعد از بیش از 24 ساعت رسیدیم به شهر بنگلور و دیگه گفتن نداره که اون روز تا شب همش رو خواب بودیم.

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^

*خب اینم از جریان سفر ما

خداییش خیلی اعصاب خرد کن و نافرم بود. بدجور هردومون عصبی شدیم و بهمون از نظر روحی و جسمی فشار آمد. اما خدا رو شکر که این فشارها و ناراحتی ها مال همون خود سفر بود و بعدش همه چیز خیلی عالی گذشت. حالا حتماً شرح بقیه اش رو هم می ذارم اینجا.

*دوستهای گلی که من نرسیدم حضوری یا تلفنی ازشون خداحافظی کنم، شرمنده روی ماه تک تکشونم. باور کنید نرسیدم. اون چند روز آخر همش به خرید و رفت و آمد بودم و اصلاً فرصت نداشتم. حتماً به بزرگی خودتون می بخشید دیگه

مراقب خودتون باشید

* راستی!

یادم رفت بگم

فکر کنم تا حالا خاله سارا رسماً خاله شده

چشمش روشن

قدم نورسیده مبارک

ان شاالله نی نی گولوشون سالهای سال در کنار مادر و پدرش زیر سایه محبت و رحمت خدا با شادی و سلامتی زندگی کنه و هیچوقت روی دلش غم و غصه و ناراحتی نشینه (بگو آمین)

سارا خانم مبارکه

از طرف من یه ماچ گنده از زیر گلوش بکن

شاد باشید

Pegi*